🕋💎تشرف جوان عاشق خدمت حضرت مهدی علیه السلام
💔شعله آتش عشق امام زمان دگرگون میکند
راوی (عالمی سخنران در حرم امام رضا علیه السلام ) داستانی زیبا از تحول جوانی عاشق که در آخر خدمت امام زمان عجل الله تعالی فرجه تشرف حضور می یابد را بیان میکند.توجه شما سروران و عاشقان حضرت را به این داستان ناب جلب مینماییم:
یک ماه رمضان در مشهد مقدّس تصمیم گرفتم دربارهی امام زمان سلام الله علیه سخن بگویم... جوانی پای منبر من میآمد،
میآمد، ولی شب های اول آن دورها نشسته بود و شبهای دیگر نزدیک و نزدیکتر میشد تا آنکه از شبهای پنجم و ششم پای منبر مینشست و از همهی مستمعین زودتر میآمد و برای خود جا میگرفت. وقتی من منبر میرفتم او محو و مات ما بود. من از حضرت ولی عصر علیه السلام حرف میزدم که البته شبهای اول مقداری علمی بود کمکم مطالب از علمی به ذوقی و از مقال به حال افتاد.
وقتی من با یکی دو کلمهی با حال حرف زدم دیدم، این جوان منقلب شد،آنچنان انقلابی داشت که نسبت به تمام جمعیت ممتاز بود. یک حال عجیبی ،که با فریاد ، یا صاحب الزمان میگفت و اشک میریخت و گاهی به خود میپیچید و معلوم بود که او در جذبهی مختصری افتاده است . جذبهی او در من تاثیر میکرد، وقتی جذبهی او در من اثر میگذاشت حال من بیشتر میشد ،من هم بیدریغ اشعار عاشقانه و کلمات پر سوزی از زبانم بیرون میآمد و مجلس منقلب میشد . این حالات اشتداد پیدا میکرد ،تا آن شبهای آخری که من راجع به وظایف شیعه و محبت به حضرت ولی عصر علیه السلام حرف میزدم و میگفتم که باید او را دوست بداریم و در زمان غیبت چه بکنیم .آن جوان به خود میپیچید و نعرههای سوزندهی عاشقانهای که از دل بلند میشد، با فریاد یا صاحب الزمان ،یا صاحب الزمان میکشید که ما هم منقلب میشدیم . در نظرم هست که یک شب این اشعار را میخواندم :
دارندهی جهان مولای انس و جان * یا صاحب الزمان ،الغوث و الامان
او مثل باران اشک میریخت ،مثل زن جوان مرده داد میزد و .... او میسوخت و اشک میریخت و به حال ضعف میافتاد و مراسخت منقلب میکرد.
بالاخره ماه مبارک رمضان گذشت ،منبرهای من هم تمام شد . اما من تصمیم گرفتم که آن جوان را پیدا کنم...معلوم شد که او نیم باب دکان عطاری در فلان محلهی مشهد دارد ،حرکت کردم و رفتم به در همان مغازه به سراغ این جوان رفتم. دیدم دکان بسته است، از همسایهها سراغش را گرفتم... گفتند: بعد از ماه رمضان دو سه هفته مغازه را بازکرد ولی حالش یک طور دیگری شده بود و یک هفته است مغازه را تعطیل کرده و ما نمیدانیم او کجاست.
(بعد از حدود سی روز پیدایش کردم) لاغر شده بود، رنگش زرد و زار شده بود، گونههایش فرو رفته و فقط پوست و استخوانی از او باقی مانده بود.
وقتی به من رسید اشکش جاری شد و نام مرا میبرد و میگفت: خدا پدرت را بیامرزد خدا به تو طول عمر بدهد...
بالاخره گفت : شما در آن شبهای ماه رمضان دل ما را آتش زدید دلم از جا کنده شد. عشق به امام زمان علیه السلام پیدا کردم . همانطور بود که شما میگفتید. دل در گذشته به کلی متوجه آن حضرت نبود. این هم که درست نیست . کمکم دل من تکان خورد و رفتهرفته علاقه پیدا کردم که او را ببینم. ولی در فراقش التهاب و اشتعال قلبی در سینهام پیدا شد ،به طوری که شبهای آخر ،وقتی یا صاحب الزمان میگفتم بدنم میلرزید! دلم نمیخواست بخوابم ! دلم نمیخواست چیزی بخورم ،فقط دلم میخواست بگویم یا صاحب الزمان و بروم دنبالش تا او را پیدا کنم .
وقتی ماه رمضان تمام شد رفتم تا مغازه را باز کنم دیدم دل به کسب و کار ندارم! دلم فقط به یک نقطه متوجه است و از غیر او منصرف است دلم میخواهد دلدار را ببینم ! با کسب و کار ،کاری ندارم دلم میخواهد محبوبم را ببینم به زندگی علاقه ندارم ،به خوراک و پوشاک علاقه ندارم دیگر دلم نمیخواهد با مشتری حرف بزنم دیگر دلم نمیخواهد در مغازه بنشینم از دکان دست برداشتم و آن را بستم و رفتم به دامن کوه ،کوهسنگی آن زمان بیابان بود ،من رفتم درآن بیابان ،روزها در آفتاب و شبها در مهتاب هی داد میزدم که محبوبم کجائی؟
عزیز دلم کجائی؟آقای مهربانم کجائی؟ آنجا گریه کردم، سوختم، آنجا زار زدم .
خدا پدرت را بیامرزد ،عاقبت روی آتش دلم آب وصال ریختند، عاقبت محبوبم را دیدم، عاقبت سر به پایش نهادم...
وقتی گریههایش را تمام کرد دیدم صورت مرا بوسید و گفت: خداحافظ .
من یک هفتهی دیگر بیشتر زنده نیستم ! گفتم چرا؟ گفت: به مطلبم رسیدم! به مقصودم رسیدم صورتم به پای یار و دلدارم نهاده شد. ترسیدم که بیشتر در دنیا بمانم این قلب روشن من باز تاریک شود. این روح پاک ،دوباره آلوده شود لذا درخواست مرگ کردم ،آقا پذیرفتند.
خدا حافظت ،ما رفتیم تو را به خدا سپردیم و بعد مرا دعا کرد. آن جوان پس از شش یا هفت روز دیگر از دنیا رفت، روحش شاد.
تشرفات
@yamahdiadrekni72
@yamahdiadrekni72
@yamahdiadrekni72