🍃🌸 دل در طلب لحظه وصلی به فغان است با آن نگار ما بگو که حال چنان است آبی که گذشت از سر ما از فراق یار خونیست که از دیده چو سیلابه روان است عمری که شد تباه و ندیدیم رخش را با این همه ، پایی که پی اش باز دوان است کو آنکه بداند به لب رسیدن جان چیست دردی که عیان است چه حاجت به بیان است مضطر شده ام تا بشوم خاک پای دوست اویی که نگاهش دوا و وصله ی جان است مجنون به مسیحا دمش امید بسته و گویی که بند زلف و دو ابروی کمان است!؟ بگذار مدعی بزند لاف عاشقی اسرار عشق ما درون سینه نهان است هدهد خبر رسان که بدانند بیقرار چون مرغ سحر ناله کن و زجه زنان است هرکس دل خود را به کسی بند نموده محبوب دل ما حضرت صاحب زمان است 🌸