🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼 🌼 🌙 میوه ها رو خشک میکنم و توی طرف میذارم. با صدای زنگ به طرف اتاق میرم، چادر رنگیم رو از روی تخت برمیدارم و روی سرم می اندازم و برای استقبال کنار مامان بابا و امیرعلی کنار در می ایستم. بعد سلام و علیک معمول و پذیرایی خانواده ها میرن سر اصل مطلب؛ بابا_خب نظر خود بچه ها چیه؟ میخاید صحبت کنید با هم؟ البته فکر کنم تا الان صحبتهاتون رو باهم کرده باشید، نه؟😊 پیش دستی میکنم و میگم _نه!🙈 واقعا خنده دار بود که بعد از یکماه و نیم هنوز درمورد عقد حرفی نزده بودیم بابا_خب باشه باباجان. خب با اجازه آقای حسینی حرفهاتون رو بزنید بعد.😊 آقای حسینی_اختیار دارید اجازه ما هم دست شماست.☺️ با اجازه ای میگم و به سمت اتاق میرم، امیرحسین هم متقابلا بعداز اجازه گرفتن دنبالم میاد. امیرحسین_خوبید؟ _ممنون، شما خوبید؟ امیر حسین_با خوبیه شما. الحمدلله. خب شما نظرتون چیه؟ _راستش چون امیرعلی و فاطمه عقدشون هم میخوان همون روز باشه، گفتم اگه موافق بودن باهم باشه، گلزارشهدا یا حرم امام رضا(ع) فرقی نداره☺️ با این حرفم امیرحسین سرش رو بالا میاره و با ذوق نگاهم میکنه امیرحسین_واقعا؟؟؟!!!؟؟؟؟😳😍 لبخند میزنم و جواب میدهم _بله امیرحسین_خب...خب...اینکه عالیه. چی بهتر از این؟😇 زودتر از من از روی صندلی بلند میشه و در رو باز میکنه و کنار وایمیسته تا من خارج بشم. لبخند میزنم و بدون تعارف از اتاق بیرون میرم. برای خانواده ها توضیح میدیم. همه موافقت میکنن😍 و با ذوق میپذیرن به جز پدر امیرحسین که ظاهرا مخالف بود. بعد از حرف ما اخم میکنه، و اولش کمی مخالفت اما بعد که موافقت جمع دیگه چیزی نمیگه. . . وارد پاساژ میشیم فاطمه و امیرعلی کنارهم، من و امیرحسین هم کنارهم راه میریم.با اینکه به هم محرم بودیم اما تا حالا هیچ تماسی باهم نداشتیم. . . بالاخره بعد نیم ساعت فاطمه و امیرعلی حلقه هاشونو میگیرن و اما من.... _اه... من اصلا از اینا خوشم نمیاد. امیرحسین_خب میخواید بریم جای دیگه؟ با تعجب به امیرحسین نگاه میکنم _شما خسته نشدید؟😟 امیرحسین_شما خسته شدید؟ _نه اما آخه آقایون خیلی از خرید خوششون نمیاد.😕 امیرحسین_نه. مشکلی نیس😊 رو به فاطمه اینا میگم _بچه ها شما صبح هم بیرون بودید، خیلی خسته شدید، میخواید شما برید؟ فاطمه هم با لبخند شیطونی میگه _تو هم که نگران خستگی مایی؟!😉 _کوفته، برو بچه☺️ فاطمه رو به امیرعلی میگه _آقا امیر، دلم براش سوخت بچم، میخواید ما بریم؟ امیرعلی هم لبخند میزنه و میگه _هرچی امر بفرمائید😉 فاطمه سرخ میشه و سرش رو پایین میندازه. 🙈بعد از خداحافظی و رفتن امیرعلی و فاطمه به گشتن ادامه میدیم. تقریبا هوا تاریک شده بود. با ناامیدی تمام تو خیابون راه میرفتیم و به مغازه ها نگاه میکردیم که چشمم به حلقه ظریف و ساده می افته یه دفعه باصدای نسبتا بلند میگم _همیییینهههه!!😲🙊 و بعد جلوی دهنم رو میگیرم و رو به امیرحسین که باتعجب به من نگاه میکرد، عذرخواهی میکنم. بعد از گرفتن حلقه ها، به کافی شاپی که اون سمت خیابون بود میریم . . امیرحسین_خب چی میل دارید؟ منو رو روی میز میذارم و رو به امیرحسین میگم _همون چای لطفا☕️ امیرحسین_و کیک شکلاتی؟! با تعجب نگاش میکنم، فوق‌العاده هوس کیک شکلاتی کرده بودم، ولی روم نشد بگم. امیرحسین_چیزی شده؟ _شما از کجا میدونید؟😳 امیرحسین_آخه اون روز دیدم کاکائو رو با ذوق میخوردید، حدس زدم باید کیک شکلاتی هم دوست داشته باشید لبخندی زدم و گفتم _بله، من عاشق شکلاتم☺️ با حالت خاص و خنده داری میگه _شما با من تعارف دارید؟😉 سرم رو پایین می اندازم... وای که چقدر این مرد دوست داشتنی بود و لایق ستایش. 🌼 🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 ✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313