🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_9
🛵 #رایحہعـشق💛
مامان لبخندی زد و از اتاقم بیرون رفت.
پارچ آب کنار تختم را برداشتم و در لیوان تا نصفه آب ریختم.
خواب نسبتا بدی دیده بودم.
خواب علی، یاد رفتار های احمقانه ام افتادم و خنده ام گرفت.
آب داخل لیوان را نوشیدم و کنار پنجره اتاق ایستادم.
کمی پرده را کنار زدم و به در حیاط خیره شدم.
از شانزده سالگی به بعد خیلی کم با علی رو در رو میشدم.
این دو سال هم که دیدن علی برایم معجزه بود.
وقتی کوچک بودم فقط با علی بودم، حتی اگر به پارک میخواستم بروم با علی میرفتم، اما به قول عزیز من دیگر بزرگ شدم.
لبخندی زدم و از کنار پنجره کنار رفتم و در اتاقم را باز کردم.
با صدای باز شدن در محسن وارد حیاط شد.
محسن: حدیث؟ حدیث کجایی؟
وارد حیاط شدم و گفتم:
_جانم؟
محسن: بیا، نسیم دم در منتظره میخواد تورو ببینه!
_چرا نگفتی بیاد داخل؟
محسن: اصرار کردم، ولی مثل اینکه عجله داره!
چادرم را سرم کردم و جلوی در ایستادم.
با دیدن نسیم لبخندی روی لبم نشست.
نسیم یه سمتم آمد و محکم مرا در آغوش گرفت.
نسیم: خوبی آبجی؟
_تو حالت خوبه؟ من خواهر شوهر پرروت ام، نه آبجیت!
نسیم: ناراحت میشی بهت میگم آبجی؟
_چرا ناراحت بشم؟ خوشحالم میشم آبجی!
نسیم: خیلی به ما فقیر فقرا سر میزنی، وقتی هم که میای به ما که نمیگی!
_باورت نمیشه ولی خیلی خسته بودم.!
نسیم: یه جوری میگی خسته بودم انگار رفته بودی کوه تجزیه کنی، رفته بودی دانشگاه، اونم کجا؟ اصفهان، من توی خوابم هم اونجا رو نمیبینم.
_بیا تو.!
نسیم: مرسی، باید برم خونه امشب دیره، انشاءالله یه روز دیگه.!
_باشه هرجور خودت دوست داری.!
نسیم: خب دیگه من برم، خدافظ.!
لبخندی زدم و با نگاهم نسیم را بدرقه کردم.
بعد از رفتن نسیم در را بستم و به سمت روشویی رفتم.
وضو گرفتم و به سمت کمد سجاده ها رفتم.
سجاده خودم را برداشتم و وسط پذیرایی پهن کردم.
بعد از خواندن نماز سجاده ام را جمع کردم و روی مبل نشستم.
محسن کنارم نشست و کیسه ای رنگی که انگار داخلش چیزی بود را به سمت من گرفت.
ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:
_هدیه است؟ یا سر کاریه؟
محسن: سلیقه از نسیم، خرجش از طرف من.!
لبخندی زدم و کیسه را از دستش گرفتم.
یک روسری آبی رنگ زیبا بود.
_یه وقت داداشمون ورشکست نشه!
محسن: از خدات هم باشه!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدي📒"
💚
🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️