فقط همین رو کم داشتیم! چیکار می کردیم؟ به کدوم ور فرار می کردیم؟ مهدی عقب عقب اومد که اونا دهن شون وا شد و اب از دهن شون ریخت که ته دلم خالی شد! سمت راست مهدی با شمارش سه شروع کرد به دویدن با تمام توان می دویدم و اونا هم همین طور! از ترس اختیارم و از دست دادم و جیغ بلندی کشیدم . که مهدی داد کشید: - جیغ نزن جیغ نزن پیدامون می کنن! هقی زدم که یهو صدای تیر اندازی اومد و پام سوخت. اخ پر درد من توی صدای تیر گم شد و محکم خوردم زمین. که مهدی سریع دستمو کشید تا بلندم کنه که تیر بعدی خورد تو پای خودش. اما هنوز متوجه تیر توی پای من نشده بود! چشاشو بست و اخم هاش از شدت درد توی هم رفته بود. بلند شد و بلندم کرد سمت درخت هلم داد و با گریه پشت درخت پناه گرفتم. خم شدم و نگاه کردم خودش بود! نامردین ترین ادم زندگیم! همون که دندون تیز کرده بود عزیزامو جدا کنه ازم! بابام! هقی زدم و به پام نگاه کردم که تیر چادر و شلوار مو سوراخ کرده بود و به پام خورده بود و خون م قطره قطره روی زمین چکه می کرد! از درد نمی دونستم به کدوم اسمون ریسمون چنگ بزنم .و از ترس صدام توی گلوم خفه شده بود. مهدی سعی می کرد صاف بایسته!