شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم
حاج آقا گفت :می خواهیم بریم سفر
تو شب بیا خونھ مون بخواب،بد زمستانی
بود . .سرد بود، زود خوابیدم ساعت
حدود دو بود ؛در زدند فکر کردم خیالاتی
شده ام در را که باز کردم، دیدم آقا مهدی
و چند تا از دوستانش از جبهہ آمده اند
آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان
برد، هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی
شنیدم! انگار کسی نالھ می کرد. از پنجره
کھ نگاه کردم، دیدم آقا مهدی تویِ آن
سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی
ایوان و رفتھ به سجده🤍🌱!
[شهیدمهدیزینالدین✨]
.
🖤˹
@yaranemoud ˼🖤