بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ اهمیت اداء حق دیگران(داستانی بسیار تکان دهنده) 🔸جا دارد این داستان را چندین بار با دقت و توجه بخوانیم ✍ مرحوم محدث نوری (ره) در کتاب دارالاسلام نقل می کند که: در نجف اشرف کنار صحن،عطاری بود و به عنوان آدم زاهد و عابدی میان مردم شناخته شده بود همه روزه در ساعت معینی،مردم مقابل مغازه اش جمع می شدند و او آنها را موعظه می کرد،شاهزاده ای از اهالی هندوستان در نجف مجاور شده بود.جعبه ای داشت که جواهر بسیار گرانبهای خود را در آن ذخیره کرده بود.سفری برایش پیش آمد و خواست جعبه‌ی جواهرات خود را که تنها ثروت و سرمایه اش بود در نزد کسی به امانت بسپارد. پیش خود گفت: امین ترین کس همین مؤمن زاهد و عابدی است که مورد اعتماد مردم است 🔸با کمال اطمینان خاطر،جعبه‌ی جواهرات خود را به او سپرد و رفت.وقتی برگشت و از او جعبه را خواست او با خونسردی تمام منکر شد و گفت: اصلا من تو را نمی شناسم!شاهزاده‌ی هندی بیچاره شد و به حرم مطهر رفت و شکایت نزد آقا امیرالمؤمنین (علیه السلام) برد و گفت:آقا من از شهر و دیار خود دل کندم،مجاور حرم شما شدم که سعادت دنیا و آخرتم تأمین گردد و تمام ثروت و سرمایه ام همین جعبه بود که به این مرد عابد و زاهد سپردم و او اکنون منکر شده و یک دینار آن را هم به من نمی دهد و من هیچ سند و شاهدی در دست ندارم جز خدا و شما.حال از شما پولم را می خواهم! پس از گریه و زاری فراوان خوابش برد،حضرت در خواب به او فرمودند: فردا اول صبح از دروازه‌ی شهر بیرون برو،ببین اول کسی که از شهر خارج می شود کیست، جعبه جواهراتت را از او بخواه،او رفت و دید اول کسی که از شهر بیرون آمد پیرمردی هیزم شکن است که برای آوردن هیزم به صحرا می رود! پیش خود گفت: این که درست نیست من بروم از او جعبه‌ی خود را بخواهم! مجددا به حرم مطهر رفت و متوسل شد و گریه و زاری کرد. باز شب در خواب همان دستور را دریافت کرد او فردا رفت و دید باز همان پیرمرد،اول کسی است که از شهر خارج می شود!فکر کرد: آخر من از این پیرمرد هیزم شکن بیچاره جعبه‌ی جواهر بخواهم؟ تا سه شب این جریان تکرار شد و آخرش گفت:لابد راهکار همین است ناچار نزد پیرمرد رفت و جریان را از اول برای او تعریف کرد. او قدری فکر کرد و گفت: بسیار خوب! فردا بیا مقابل مغازه‌ی همان شخص،در همان ساعتی که مردم برای موعظه اجتماع می کنند؛ من جعبه را به تو می رسانم 🔸فردا همان ساعت در کنار مغازه‌ی عَطّار حاضر شد. پیرمرد هم آمد و به آن عطار گفت: تقاضا می کنم امروز کار موعظه را به من واگذار، اجازه بده امروز من مردم را موعظه کنم.او هم پذیرفت. پیرمرد در مقابل مردم ایستاد و گفت: مردم!من فلان آدم هستم و کارم هیزم شکنی است.من از حق الناس شدیدا می ترسم، قصه ای دارم که برای شما می گویم. من چندی پیش از یک مرد یهودی صد دینار قرض کردم و قرار شد ظرف ۲۰ روز و هر روز پنج دینار قرضم را ادا کنم.پنجاه دینار آن را در ظرف ده روز و روزی پنچ دینار ادا کردم. روز یازدهم رفتم دیدم نیست و مغازه اش بسته است. چند روز رفتم نبود. گفتند به بغداد رفته است. مدتی گذشت و دسترسی به او پیدا نکردم. یک شب در خواب دیدم قیامت برپا شده و موقع حساب و کتاب هست و مردم برای حسابرسی احضار می شوند! من هم رفتم، حساب مرا رسیدند و حسابم خوب بود و گفتند بهشتی ام.بنا شد که از پل صراط عبور کنم و به بهشت بروم. سر پل صراط که رسیدم دیدم خیلی ترسناک است! شعله هایی از زیر پل صراط بالا می زند! ترسان و لرزان حرکت کردم چند قدم که رفته بودم ناگهان دیدم از میان جهنم، یک شعله‌ی آتش بیرون پرید و سر راه من ایستاد! دیدم عجب! همان مرد یهودی طلبکار است!گفت: پنجاه دینار از تو طلب دارم، بده تا بگذارم بروی.گفتم: من آمدم، تو نبودی. التماس کردم.گفت:ممکن نیست تا ندهی حق عبور نداری. من گریه ام گرفت و گفتم: اینجا که من چیزی ندارم به تو بدهم.گفت پس بگذار من سر انگشتم را به یک عضو تو بچسبانم و راه بدهم. ناچار راضی شدم.سینه ام را باز کردم. تا سر انگشت خود را روی سینه‌ی من گذاشت، سوختم و از سوزش آن از خواب پریدم! دیدم سینه ام زخم شده است! مدت ها است که مداوا می کنم و هنوز زخم سینه ام خوب نشده است، آنگاه سینه‌ی خود را باز کرد و به مردم نشان داد. آه و ناله و فغان از مردم بلند شد. آن مرد عطار هم ترسید و شاهزاده‌ی هندی را در خلوت خواست و جعبه‌ی جواهرات او را تحویل داد و عذرخواهی کرد 🔸جدا باید از حق الناس ترسید-تا زنده ایم آن را ادا کنیم نگذاریم که به فردای قیامت بکشد که بیچاره میشویم،خدا نکند که با حق الناس وارد عالم قبر و قیامت شویم❌ 🔸خوشا بحال کسانی که حق الناسی گردنشان نیست ❇️نشر این پیام صدقه جاریه است