دیوان اشعار فیض (با کمی تغییر) من این زهد ریائی را نمیدانم نمیدانم رسوم پارسائی را نمیدانم نمیدانم دل من مست جانانست و جانش را همی باید بهشت آن سرائی را نمیدانم نمیدانم وصال دوست می‌باید مرا پیوسته روز و شب من این رسم جدائی را نمیدانم نمیدانم زخود یکتا شدم خود را ز دوش خویش افکندم من این دلق دو تائی را نمیدانم نمیدانم ز خود بگذشتم و محو جمال دوست گردیدم خود و هم خودنمائی را نمیدانم نمیدانم یکی گویم یکی دانم یکی بینم یکی باشم دوتائی و سه تائی را نمیدانم نمیدانم دلم دیوانهٔ زلفش شد آنجا ماند جاویدان ز زنجیرش رهائی را نمیدانم نمیدانم سخنها بر زبان می‌آیدم لیکن نمی‌گویم چو علتهای عالی را نمیدانم نمیدانم اگر نیکم و یا برتر، همه از فضل تو ربی زبان خودستائی را نمیدانم نمیدانم گر وصل خواهد دلبرم من بیخ هجران بشکنم هجران چو می‌فرمایدم حاشا که فرمان بشکنم من خدمت جانان کنم، آنچه که گوید آن کنم چیز دگر خواهد چو دل، در کام دل آن بشکنم بر نفس دون غالب شدم چون من به تائید خدا هم شوق او کاسد کنم هم ساق شیطان بشکنم ز آب حیات حقِّ حی، چون یافتم من زندگی این مرگ مردم خوار را، چنگال و دندان بشکنم تن می‌نماید جاودان، سر در نیارم هم بجان جان و سر و تن هر سه را، در راه جانان بشکنم