🔰 مسیح کردستان
📝 زندگینامه شهید محمد بروجردی
🎬 قسمت ۱۱۸
فردا صبح بروجردی به باختران برگشت و مستقیم به سپاه رفت. کاظمی با دیدن او سر گلایههایش باز شد:
- کجا رفتی برادر قرار بود خودت کارها را رو به راه کنی و من فقط اجرا کنم. ولی ما را گذاشتی و رفتی. ما به کلی نیرو نیاز داریم اما داوطلب نداریم. همینطوری که نمیشود جلوی ارتش عراق ایستاد.
- خب باید ساخت کاظمی جان! اوضاع ناجوری است. دشمن طمع گرفتن خرمشهر را دارد. آبادان و اهواز زیر آتش توپخانه عراق است. مردم جنوب همه آواره شدهاند. باید خودمان یک کاری بکنیم.
سنندج زیر بمباران هوایی عراق بود. کاظمی و بروجردی به سپاه سنندج وارد شدند. بچهها در گوشه و کنار پناه گرفته بودند. ضد هواییها شلیک میکردند. در همین لحظه جوان خوش هیکل و بلندقدی جلوی حاج میرزا ایستاد و گفت:
- سلام حاجی خسته نباشید.
- شما هم خسته نباشی برادر.
- ما گروهی از بچههای مشهد هستیم آمدهایم با ضد انقلاب بجنگیم.
- خوش آمدید ولی قبل از آن باید به خدمت به مردم فکر کنید.
- چشم هرچی شما بگویید همان کار را میکنیم.
- چند نفرید؟
- خیلی هستیم. همه زبر و زرنگ، هر کاری بخواهید انجام میدهیم.
- خدا خیرتان بدهد. من احوالی از برادران بپرسم، بیادبی نشود بعد میآیم خدمت شما.
بروجردی رفت و عبدی ماند وسط حیاط. با رفتن بروجردی، پیش دیگر دوستانش برگشت.
- انگار از ته دل آدم خبر دارد!
- همون ریش قرمزه بود؟
- بله. انگار صد سال است با من آشناست.
چند دقیقه بعد بروجردی به حیاط برگشت و رفت سراغ بچههای مشهد.
ادامه...👇