سخنان آنها باعث شد که تقریباً همه سرباز ها حرکت کردند. قاسم نیروها را آرایش داد و وارد شهر شد شروع کردیم به سنگربندی، چند نفر از سرباز ها گفتند ما توپ ۱۰۶ هم داریم قاسم هم منطقه خوبی را پیدا کرد و نشان داد توپ ها را به آنجا انتقال دادند و شروع به شلیک کردند با شلیک چند گلوله توپ تانک های عراقی عقب رفتند و پشت مواضع مستقر شدند. بچه های ما خیلی روحیه گرفتند. غروب روز دوم جنگ بود قاسم خانه ای را به عنوان مقر انتخاب کرد که به سنگر سربازها نزدیکتر باشد بعد به من گفت برو به ابراهیم بگو بیا دعای توسل بخوانیم شب چهارشنبه بود من راه افتادم و قاسم مشغول نماز مغرب شد هنوز زیاد دور نشده بودم که یک گلوله خمپاره جلوی درب همان خانه منفجر شد گفتم: خداروشکر قاسم رفت تو اتاق اما با این حال برگشتم ابراهیم هم که صدای انفجار را شنیده بود سریع به طرف ما آمد وارد اتاق شدیم چیزی که می دیدیم باورمان نمیشد یک ترکش به اندازه دانه عدس از پنجره رد شده و به سینه قاسم خورده بود. قاسم در حال نماز به آرزویش رسید محمد بروجردی با شنیدن این خبر خیلی ناراحت شد آن شب کنار پیکر قاسم دعای توسل را خواندیم فردا جنازه قاسم را به سمت تهران راهی کردیم روز بعد رفتیم مقر فرماندهی گفتند شما چند نفر مسئول انبار مهمات باشید بعد یک مدرسه را که تقریباً پر از مهمات بود به ما تحویل دادند. یک روز آنجا بودیم و چون امنیت نداشت مهمات را از شهر خارج کردند.
💬 ادامه...👇