کودکانه ✳️ خدای مهربونم به نام تو می‌خونم چندسال پیش تو روستا یه مردی بود، بچه‌ها! که کار می‌کرد تو حمّام کارش که می‌شد تمام شب که می‌شد رَوُونه می‌شد به سمت خونه 💟با پدر و مادرش با پسر و همسرش خوش‌رو و مهربون بود به فکر دیگرون بود می‌کرد بچه شو خوشحال می‌خرید از یه بقال که بود سر کوچه‌شون کشمش براش فراوون 🕌غیر از تمام این‌ها می‌کرد یه کار زیبا هر هفته از محله می‌رفت مسجد سهله خیلی‌ها اونجا بودن امام زمانو دیدَن چون اونجا خیلی وقت‌ها نماز میخونن آقا *⃣اونَم می‌خواست که هرجور از راه نزدیک یا دور امامشو ببینه نزدیک اون بشینه چون که همیشه آقا براش می‌کردن دعا می‌رفت به مسجد امّا باباش غمگین و تنها 🔵یه روز که کار شد تموم اومد بیرون از حموم کشمش خرید یه مقدار گذاشت تو جیب شلوار به سمتِ خونه اومد یکدفه گفت که شاید حضرت صاحب زمان(ع) تو مسجد باشن الان 📿خیلی خوبه که من هم کنار آقا باشم فوراً از اونجا اون مرد مسیرشو عوض کرد می‌رفت پیاده، تنها کم کم تاریک شد هوا گفت با خودش: خدایا! نشم اسیر دُزدا ✴️تو گودالا نیفتم کاش به بابام می‌گفتم طفلکی خیلی ترسید تو تاریکی می‌لرزید یه دفعه دید یه آقا اومد با اسبی زیبا کی بود ایشون، عزیزان؟ آقا امام زمان(ع) ♥️با چهره‌ایی مهربون آقا اومد پیش اون فرمود بهش ای جوون تو پیش بابات بمون! باباتو تنها نگذار گرسنه هستی، بردار از توی جیب شلوار کشمش بخور یه مقدار ☪مردِ جوونِ باهوش که کرده بود فراموش یادش اومد یه باره که توی جیب چی داره؟ مقداری خورد همونجا اون وقت به خواست آقا از اونجا شد روُونه فوراً به سمت خونه 🔅دوباره از یه بقال کشمش خرید و خوشحال اومد بدون مشکل وارد که شد به منزل کنارِ بابا رسید احوال اونو پرسید با پسرش بازی کرد مادرشو راضی کرد 🌸گفت: دیگه تا بتونم پیش شما می‌مونم چون که امام زمان(عج) نور دل شیعیان گفتن به من: ای جوان! باش با پدر مهربان میخوام که اون باشه شاد خدا کنه زود بیاد 🤲🤲 💙🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸💙 منبع: عبقری الحسان جلد ۲ با همراه ما تا مسابقه 📚 کتابکده یاران مهربان @yaranmehraban_ir