❤️🍃❤️ 😍حکایت‌عاشقی 💌بااجازه‌بزرگترها‌بله 💍خواستگاری‌به‌سبک‌شهدا بلند و کش دار پرسیدم: "چی؟" گفت: "مثل اینکه حرف هایی به هم زدین" دهنم باز مونده بود، تو جلسه رسمی به هم بله گفته بودیم، رفتم خونه سر سجاده، با خودم فکر میکردم که این اومده بود شده بود پسر گم شده مامان! ولی الان... 📞چون عمل ایوب گذشته بود و میتونست حرف بزنه با مهناز دختر داییم رفتیم تلفن عمومی زنگ زدیم بیمارستان، مهناز به پرستار گفت: "با آقای ایوب بلندی کار دارم، صبح عمل داشته" با طعنه پرسید: "شما؟" مهناز هم گفت: "از فامیل هاشون" صدا لخ لخ دمپایی اومد و بعد ایوب گوشی برداشت و گفت: "بله؟" گوشی رو از دست مهناز گرفتم و گزاشتم سر جاش، رنگ هر دومون پریده بود و قلبمون تندتند میزد.ـ 💍🌷💍🌷💍🌷💍 ادامه دارد.... @yasegharibardakan