قسمت بیستم قصه دلبری یک روز هم رفتیم بعلبک. اول مزار دختر امام حسین(ع)را زیارت کردیم، حضرت خولةبنت الحسین(ع)اولین بار بودم می شنیدم امام حسین(ع)چنین دختری داشته اند. محمدحسین ماجرایش را تعریف کرد که «وقتی کاروان اسرای کربلا به این شهر می رسن، دختر امام حسین (ع) در این مکان شهید می شه. امام سجاد(ع)ایشـون رو در اینجا دفن می کنن و عصاشـون رو برای نشـونه، بالای قبر توی زمین فرومی کنن!» از معجزات آنجا همین بوده که آن عصا تبدیل می شود به درخت و آن درخت هنوز کنار مقبره است که زائران به آن دخیل می بندند. نمی دانم از کجا با متولی آنجا آشنا بود. رفت خوش و بش کرد و بعد آمد که «بیا بریم روی پشت بوم!» رفتیم آن بالا و عکس گرفتیم. می خندید و می گفت: «ما که تکلیفمون رو انجام دادیم، عکسمونم گرفتیم!» بعد رفتیم روستای شیث نبی (ع) روسـتای سرسبز و قشنگی بود بالای کوه بعد از زیارت حضرت شیث نبی(ع)، رفتیم مقبرۀ شهید سیدعباس موسوی، دومین دبیرکل حزب الله. محمدحسـین می گفت: «از بـس مردم بهش علاقه داشته ن، براش بارگاه ساخته ن!» قبر زن و بچه اش هم در آن ضریح بود، باهم در یک ماشین شهید شده بودند. هلی کوپتر اسرائیلی ها ماشینشان را با موشک زده بود. برایم زیبا بود که خانوادگی شـهید شده اند. پشـت آرامگاه، به ماشین سوختۀ شهید هم سری زدیم. ناهار را در بعلبک خوردیم. هم من غذاهای لبنانی را می پسندیدم، هم او با ولع می خورد. خدا را شکر می کرد، بعد هم در حق آشپزش دعا. آخرسر هم گفت: «به به! عجب چیزی زدیم به بدن!» زود می رفت دستور پخت آن غذا را می گرفت که بعـداً در خانه بپزیم. نماز مغرب را در مسـجد رأس الحسـین(ع)خواندیم. مسـجد بزرگی که اسـرای کربلا شـبی را در آنجا بیتوته کردند. در این مسـجد، مکانی به عنوان جایگاه عبادت امام سـجاد(ع)مشـخص شـده بود، قسمتی هم به عنوان محل نگهداری از سـر مبارک امام حسـین(ع) همان جا نشست به زیارت عاشورا خواندن، لابه لایش روضه هم می خواند. «رأس تـو مـی رود بـالای نیزه هـا مـــن زار می زنـم در پـای نیزه هـا آه ای ستـــارۀ دنبـــاله دار مــن زخمی تریـن سـرِ نیزه سـوار مـن بـــا گریـه آمــدم اطـراف قتلـگاه گفتی که خواهرم برگـرد خیمه گاه بعـد از دقایقی دیــدم که پیــــکرتدر خـون فتـاده و بـر نیزه هـا سـرت ای بی کفن چـه با ایـن پاره تن کنم؟بـا چـادرم تـو را بایـد کفـن کنـم مـن مـی روم ولی جانـم کنار توسـتتا سال های سال شـمع مزار توست» بعـد هـم دم گرفـت: «عمه جانـم، عمه جانـم، عمه جـان مهربانـم! عمه جانـم، عمه جانم، عمه جان نگرانم! عمه جانم، عمه جانم، عمه جان قدکمانم!» موقع برگشـت از لبنان رفتیم سـوریه. از هتـل تا حرم حضـرت رقیه(س)راهی نبود، پیاده می رفتیم. حرم حضرت زینب(س) که نمی شد پیاده رفت، ماشین می گرفتیم. حال و هوای حرم حضرت زینب(س) را شـبیه حرم امام رضا(ع) و امام حسـین(ع) دیدم. بعد از زیارت، سـرِ صبر نقطه به نقطه مکان ها را نشانم داد و معرفی کرد: دروازۀ سـاعات، مسجد اموی، خرابۀ شـام، محل سخنرانی حضرت زینب(س). هرجا را هم که بلد نبود، از مسـئول و اهالی مسـجد اموی به عربی می پرسـید و به من می گفت. از محمدحسـین سـؤال کـردم: «کجا به لبای امام حسین چوب خیزران می زدن؟» ریخت به هم. گفت: «من هیچ وقت این طوری نیومده بودم زیارت!» گاهی من روضه می خواندم، گاهی او. می خواسـتم از فضای بازار و زرق وبرق های آنجا خارج شـوم و خودم را ببرم آن زمان، تصویرسازی کنم در ذهنم، یک دفعه دیدیم حاج محمود کریمی در حال ورود به دروازۀ سـاعات اسـت. تنها بود، آسـتینش را به دهان گرفته بـود و برای خودش روضه می خواند. حال خوشـی داشـت. به محمدحسـین گفتم: «برو ببین اجازه میده همراهش تا حرم بریم؟» به قول خودش: «تا آخرِ بازار ما را بازی داد!» کوتاه بود ولی پرمعنویت. به حرم که رسیدیم، احساس کردیم می خواهد تنها باشد، از او خداحافظی کردیم. ادامه دارد... ‌‌‌ ــ ـ ــــــــ ــ ◇ ــ ــــــــ ـ ــ