#رنج_مقدس
#قسمت_چهل_و_چهارم
خفه شده بود انگار. بعد از چند لحظه سکوت به قهقهه خنديد. سعی کرد که نشنود تا ديوانه نشود.
- جاسوسی منو می کنی؟
- نه. توی سلف همه تعريف ها رو می شنوم. همون طور که سمت دخترا شناسنامه پسرا دست به دست می شه، سمت پسرها خيلی چيزای ديگه
گفته می شه. نياز به پرس و جو نيست. جوابم رو هم اگر نمی خوايد نديد. تا نيم ساعت تمام نشده خيالتان را راحت کنم. هرچه زيادتر دست و پا بزنيد زيادتر فرو می ريد. اين راه باتلاق است.
ياد کتاب ها و رمان هايی افتاد که بين بچه ها دست به دست می چرخيد. بعد از خواندنش فقط می شد اين را فهميد که دختران امروز ما که مثل صحرا هستند، تشنه آرامش و گدای محبت می مانند. حسرتی که ثمره سبک زندگی شان است. راه هايی را می روند که پر از دالآن های توهم زا و متعفن است و هميشه حيران اند. از سرنوشت شخصيت ها و بدبختی ها و فضای تاريک آنان تا چند روز دلخور بود.
به صحرا گفت به جای اين همه دست و پا زدن برای به دست آوردن ها، فقط چند صبح و شبی صبر کنيد حتماً به يک نتيجه خوب می رسيد.
صحرا به التماس گفت:
- اما من فقط تو رو می خوام. باور کن. شب و روزمو به عشق تو می گذرونم. اين ديگه چه بی انصافيه. توی نامه هامم برات اينا رو نوشتم. تو چه طور دلت می آد که جواب ندی!
توی سرش داغ شد. تا حالا نمی دانست که نامه ها چه محتوايی دارد! از فکر اينکه مادر چه خوانده توی اين ده پانزده نامه ای که او دو روز يک بار دستش داده است، سرش داشت سوت می کشيد.
بلند شد و از در بيرون زد.
به خودش که آمد مقابل مدرسه مادر ايستاده بود. دستش رفت سمت جيبش تا همراهش را دربياورد و به مادر بگويد که همين الان به او نياز دارد؛ اما گوشی توی جيبش نبود! جلو رفت. درِ مدرسه بسته بود. زنگ سرايدار را زد. خودش را معرفی کرد و مادر را طلب کرد. عقب کشيد و آن طرف خيابان. کنار پياده رو تکيه به ديوار منتظر ماند.
مادر سراسيمه از در بيرون آمد. امروز مادر چه جلوه ای می کرد برايش! نمی دانست که ديدن يک زن اينقدر می تواند روح خراب او را آباد کند. تا به حال اينطور مادر برايش ترجمه نشده بود. مقابلش که ايستاد سرخ شده بود و نفس نفس می زد.
- سلام.
- فدات بشم، چرا اين طوری؟
چرا اين طوری، معنی اين چه حال و روزيست را نمی داد. معنی چرا ديدارمان اينجا و چه بی سابقه می داد. زبانش برای گفتن هيچ چيز نمی چرخيد.
- بريم علی جان. مرخصی گرفتم. بريم.
مادر دستش را گرفت و ذره ذره، حال و روحيه وارد بدنش شد. تازه می فهميد که چقدر بی رمق بوده است.
پشت ميز آبميوه فروشی که نشستند، نگاهش را چرخاند و گفت:
- هرچی نگاه می کنم خوشگل تر از تو پيدا نمی کنم.
خنده اش را با لبخندی نگه داشت.
- قطعاً همينه بانوی زيبايی ها!
آبميوه را که آوردند، مادر با ناز و عشوه گفت:
- خدايی يه عکس بگير. بعداً نشون پدرت بدم يه دعوايی هم راه بيندازم که اون موقع ها هيچ وقت من رو نياورده اين جاها.
با خودش فکر می کند که زندگی های باقوام و بادوام و با صفای قديمی ها کجا، گسل های ويران کننده زندگی های الآن کجا