در مدت جنگ من و پسرم دو همرزم بوديم. حسين فرمانده لشگر بود و من اغلب به امور تداركاتی و امدادگری می‌پرداختم. اول اسفند سال ۱۳۶۵ به بيمارستان شهيد بقايی اهواز آمد و در حالی كه با همان يک دست رانندگی می‌كرد در حين گشت داخل شهر، شروع به صحبت كرد:«بابا من از شما خيلی ممنونم چون همه از شما راضی هستند به خصوص رييس بيمارستان، مرحبا بابا، سرافرازم كردی.» من كه سربازی در خدمت اسلام بودم گفتم:«هر چه انجام داده‌ام وظيفه‌ای در راه نظام مقدس جمهوری اسلامی بوده، كار من در مقابل اين خدمت و فداكاری كه تو انجام می‌دهی، هيچ است و اصلاً قابل مقايسه نيست.» اين آخرين ديدار ما بود و سالهاست كه مشام جان من از عطر خوش صحبتهای حسين در آن روز معطر است. 📚سيمای سرداران شهيد 🔊 @yasoujpl