📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۲۷ صاحب فروشگاه که هول کرده بود سریع جواب داد: -صبر کنید! چرا زود ناراحت می‌شید؟ حالا یه جور باهم کنار میایم. رویا انگشت اشاره‌اش را بالا آورد: -صد و پنجاه! صاحب فروشگاه گوشه‌ی سبیل بلند سیاهش را که روی دهانش را گرفته بود تاب داد و بعد از مکثی جواب داد: - زیاد نیست؟ رویا پوزخندی زد: -نه آقا، کجاش زیاده اینا برای شما پول خورده. این خانم پیجش دویست کا فالوور داره؛ به تبلیغش نمی‌ارزه؟! صاحب فروشنده دوباره سرش را خاراند و بلند خندید: -چرا. الهام از فرصت استفاده کرد: -صدتومن حالا، پنجاه بعد از بازدهی تبلیغ، خوبه؟ *** توی ماشین الهام در حالی که از خوشحالی چشمانش برق افتاده بود نگاهی به رویا که کنارش نشسته بود کرد: -رویا جان ممنون از محبتت عزیزم. رویا که دستش بیرون پنجره بود، از لای انگشتان اشاره و میانی‌اش پکی به سیگارش زد و دوباره دستش را بیرون برد: - خواهش می‌کنم، کاری نکردم، نوش جان تو و گل‌دخترت. فقط من یه ده بیست تا آدم جور کنم تو هم یه چند تومن بذار برن دو سه روز خورده ریز بخرن ازش به اسم پیجت. الهام بلند و با ذوق خندید: -دست گلت درد نکنه! خودم خواستم بهت بگم، ولی راستش چون اولین بار بود میومدی باهام دو دل بودم. شیرینی تو هم محفوظ. رویا خندید: -هنوز سه ماه نشده بلاگر شدی؛ ولی خوب پیشرفت کردی ها! الهام رویش را به طرف رویا برگرداند: -آره خب به خاطر آوا از قبل فالوورهام زیاد بودن. آوا که از دود سیگار به سرفه افتاده بود، از صندلی پشت داد زد: -مامان بریم دیگه،حوصله‌ام سر رفت! و الهام فاتحانه پایش را روی گاز فشار داد. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها