#داستان_هایی_از_زندگی_حضرت_فاطمه_س
✨قصه من چیست؟✨
#قسمت_سوم
فاطمه(س)✨ غمگین شد. خانواده ی او به خاطر قحطی و خکشسالی آن سال، سه روز بود که غذایی 🍲برای خوردن نداشتند و پولی هم در خانه شان نبود. در فکر شد که به او چگونه کمک کند. فکری به خاطرش رسید. فوری پوست گوسفندی🐑 که در اتاق پهن بود، برداشت. گاهی حسن و حسین، شب ها روی آن پوست می خوابیدند. فاطمه(س)✨آن را به پیرمرد 👴داد و گفت: «امیدوارم که خدا در زندگی ات آسایشی به وجود بیاورد! الآن غیر از این پوست، چیزی ندارم. پیرمرد گفت: «ای دختر پیامبر خدا! این پوست به درد من نمی خورد. من چگونه با آن خود را از گرسنگی نجات بدهم؟ »
با حرف های او، فاطمه(س)✨ غمگین تر 😔شد. فوری فکری 🤔به خاطرش رسید. دست مهربانش✋ را بر دانه های من گذاشت.
من جا خوردم🙄او انگار می خواست مرا از خود جدا کند؛ اما زبانی نداشتم تا به حرف بیایم و از او بخواهم، مرا به پیرمرد ندهد! فاطمه(س)✨ مرا از گردن خود باز کرد و به پیرمرد👴تقدیم کرد: «این را بفروش تا خداوند بهتر از آن، به تو عنایت کند.» پیرمرد مرا با خوشحالی🤩 گرفت و خوب نگاهم👁کرد. به چشم های 👀خسته و بی رمقش برق⚡️ افتاد. انگشت هایش پر از خطهای درشت پینه بود و به تنم خط می انداخت. پیرمرد👴با خوشحالی، همراه بِلال به مسجد🕌 برگشت.
من غصه دار بودم؛ چرا که از خانه ی🏠 فاطمه (س)✨ دور شده بودم و دیگر آن بوی♨️ خوش به تنم نمی ریخت. او به حضرت محمد(ص)✨ گفت: «ای پیامبر خدا! دخترت این گردنبند را به من بخشید و گفت آن را بفروشم. به امید اینکه مشکلم حل شود...
#ادامه_دارد
#پایگاه_حضرت_رقیه_تلک آباد
#حوزه_حضرت_زهر