کشید کنار جاده و زد روی ترمز. 🚎 بلند گفت: فقط یک ربع 🕒 می ایستیم. ی استراحت مختصری بکنید، بعد هم سریع بیایید بالا. کسی دیر نکنه ها! 🤨 هنوز چند دقیقه ای به اذان مغرب مونده بود. نمی دونستم باید چه کار کنم، از یه طرف، فقط وقتی می تونستم نمازم📿 رو بخونم که مطمئن باشم مغرب شده، از اون طرفم اگه نمی خوندم، معلوم نبود کی نگه داره.😔 شانس آوردم. مسافرا طول دادند، خود راننده هم. اونقدر که مغرب شد و نمازم رو خوندم.🤲 ✨ اجوبه الاستفتائات مقام معظم رهبری، ۳۵۰ 📚دو رکعت قصه، رسول نقی ئی، داستان ۳۲ 🆔 لینک کانال 👇 http://eitaa.com/joinchat/332070913C6cfce71bab