بی ادبی یک ثروتمند به ولیّ الهی بعدازظهر یکی روزهای سال 1361 که جلوی درب حیاط منزلمان نشسته و مشغول خواندن کتاب «لسان الغیب عطار نیشابوری» بودم، دیدم شخصی که از سرمایه داران بزرگ شهرستان به شمار می رفت و از زمان خرید ملک مسکونی مان با او آشنا شده بودم، از جلوی منزل ما می گذرد. با دیدن من به سویم آمد و چون کتاب جناب عطار را در دستم دید، با غرور و تكبر خاص ثروتمندان، کلمات توهین آمیزی به زبان آورد و با لحن تندی به من گفت: «این کتاب را نخوانید...» و سپس الفاظ زشتي را بيان كرد كه خوش آيند نوشتن نيست. بعد از آنکه حرفش تمام شد، رو به او نموده، گفتم: «این حرفها را نزنید. اولیای خدا همیشه زنده اند. ادب را حفظ کنید و به مردان خدا توهین نکنید!» اما آن شخص، کتاب را با قیافه حق به جانب و تکبر خاصی از دست من كشيد تا نگاهی به آن بیندازد و چون به شعر و كتب عرفا آشنايي داشت، چشمهايش را روي هم گذاشت و از سر کنجکاوی تفألي به آن زد. به محض اینکه کتاب لسان الغیب عطار را باز کرد، اشعاری آمد که همگی در مذمت اغنیای بی درد بود و با زبان بسیار تند، ثروتمندان دنیاطلب را مخاطب خویش می ساخت. با خواندن این اشعار، در واقع، او پاسخ عملکرد و سخنان خودش را نسبت به این عارف الهی گرفت. جناب عطار نیشابوری در این اشعار با بیانی صریح فرموده است: اغنیا آن اند که کمتر از سگ اند اغنیا موشان کور خانه اند اغنیا دارند با هم مکر و کید اغنیا اندر تب مرگ اند همه اغنیا همچون سگان ماده اند اغنیا دین را به دنیا داده اند اغنیا با اسب و زین و جامه خواب روز و شب از بهر لقمه در تکاند همچو بوفی پیرو ویرانه اند همچو شیطان اند اندر بند و کید بر مثال آن سگ و گرگ اند همه در پی جمع ددان افتاده اند زان به دنیا در حرام افتاده اند قتل ایشان است پیش ما صواب به این بیت که رسید، هنوز تمام ابیات این شعر را نخوانده بود که چنین بهانه آورد: «آقای قمری! من خسته هستم و چشمهایم نیز به خوبی نمی بیند.» به او گفتم: «شما خسته نشده ای؛ بلکه چون تازه متوجه شدی که زبان حال خودت را می خوانی، این طور بهانه می آوری. آيا تو جزء اغنيا نيستي؟» پاسخ داد: «مگر من چه دارم؟» گفتم: «اين همه ملك و املاك در شهرستان ورامين و در بازار تهران و در كشور آلمان داريد، باز هم جزء اغنيا نيستيد؟ اتفاقاً چشم هايت خوب مي بيند.» در همین اثنا که با او صحبت می کردم، حادثه عجيبي رخ داد. ناگهان خرگوش بزرگی از دور نمایان شد که با شتاب زیادی به ما نزدیک می گردید. خرگوش که از ترس به این سو و آن سو جست و خیز می نمود، ناگهان از فاصله چند متري به سمت آن شخص که در سمت چپ من نشسته بود، خيز برداشت و محکم به پهلوی او برخورد کرد و بعد به طرفی دیگر گریخت. خرگوش چنان ضربه ای به آن شخص زد که باعث شد به داخل جوی جلوی منزل ما که آن را گُل کاری کرده بودیم، بیفتد. به زحمت خودش را بلند کرد و دوباره کنارم نشست. لباسش کثیف و آلوده شده بود و پهلویش هم به شدت درد می کرد. مات و متحیر از این اتفاقی که برایش افتاده بود، به من نگاه می کرد. در این لحظه، به او گفتم: «حالا درس عبرت گرفتی؟ به خاطر بی ادبی به مردان خدا، دو تا ضربه خوردی؛ یکی اینکه به سبب رفتار زشت و کلمات توهین آمیزی که در ابتدای برخورد با این کتاب بر زبان جاری کردی، اشعاری از این کتاب را خواندی که مخاطب اصلی اش خودت بودی. دوم هم به دلیل اینکه با حالت کبر و غرور این کتاب را از دست بنده گرفتی، از آن خرگوش چنین ضربه سختی خوردی. کسی که به اولیای الهی بی ادبی کند، باید منتظر چنین حوادثي هم باشد.»