☀️هوالحبیب
🦋
#رمان_روژان 🍄
📝به قلم
#زهرا_فاطمی☔️
📂
#فصل_دوم
🖇
#قسمت_صد_نهم
دلم برای گریه هایش ریش میشد.به گریه افتادم
_مرگ من پاشو بریم بیمارستان .پاشو قربونت برم .بخدا همه چیز درست میشه اصلا خودم واسش توضیح میدم.پاشو عزیز
_دور از جونت برو عزیزم .نترس من از این شانس ها ندارم که بمیرم.
فقط زهرا میتونست روهام رو راضی به اومدن کنه. با گریه شماره زهرا رو گرفتم
_زهرا تو رو خدا بیا بالا ،روهام حالش بده دستش رو بریده نمیاد بریم بیمارستان
_باشه عزیزم گریه نکن الان میام
کمی که گذشت زهرا با عجله وارد سالن شد و با دیدن اوضاع بهم ریخته و خون های روی زمین نگران به سمت روهام اومد .
_چیکار کردین با خودتون؟
نگاهش به دست روهام بود ولی مرا مخاطب قرارداد
_روژان بدو برو یه باندی چیزی بیار باید دستشون رو ببندیم .ببین تو شرکت جعبه کمک های اولیه هست
با سرعت به آبدارخونه رفتم .جعبه کمک های اولیه را آوردم و به زهرا دادم
مش رمضان بی سرو صدا مشغول جمع کردن سالن شد .کنار روهام نشستم و چشم دوختم به زهرا.
_روژان چراغ قوه گوشیت رو روشن کن بندازم روی زخم ببینم خورده شیشه رو زخم نباشه .
کاری که گفت ا انجام دادم .
دست روهام را روی چادرش گذاشت و با دقت زخم را وارسی کرد
_خدا رو شکر شیشه رو دستشون نیست.دستتون رو میتونید ببندید؟
روهام انگار در این دنیا نبود چشم دوخته بود به زهرایی که کم مانده بود از خجالت آب شود.
ضربه کوچکی به پایش زدم که به خودش آمد
_چیزی گفتین
زهرا از گیجی روهام لبخند به لب آورده بود ،با همان صدای مهربان و خندان گفت
_میگم دستتون رو ببندید ببینید درد نمیکنه
روهام دستش را حرکت داد
_نمیدونم فقط خیلی سوزش داره
سوزشس طبیعیه.دستتون باید بخیه بخوره .زهرا با عجله زخم را محکم پانسمان کرد
_پاشید باید بریم بیمارستان .زخمتون عمیقه من موقت جلوی خون ریزی رو گرفتم.
روهام بدون چون چرا برخواست هرسه سوار ماشین من شدیم و به سمت درمونگاه به راه افتادیم
ادامه دارد...