☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 کلی برای امروز برنامه داشتم و حالا با این موش و گربه بازی های زهرا و روهام نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم. _کیانم به نظرت چطوری روهام رو ببریم کافی شاب که متوجه نشه؟ _بسپرش به من نگران نباش.تا منو داری غم نداشته باش خانوم. روژان جان میشه یک لحظه بشینی اینجا کارت دارم. _بله میام ولی یه شرط داره _جانم؟ _موهامو ببافت که امروز کلافه ام کرده بودند زیر چادر سخاوتمندانه به رویم لبخند زد. _به روی چشم شما امر کن عزیزم. با خوشحالی برس را از روی میزم برداشتم و پشت به او نشستم. برس را به دستش دادم. با آرامش مشغول شانه زدن به موهایم شد. _روژانم.من حالم خیلی بهتر شده و صحبت کردم قرار شد از هفته آینده برم،سرکار. دلهره به جانم افتاد _ای وای نکنه دوباره میخوای بری سیستان؟اره کیان؟ _نه عزیزم ،اگه یه مشتلق بدی، بهت میگم به سمتش برگشتم و بوسه ای روی گونه اش کاشتم و با لبخند نگاهش کردم _اینم مشتلقت. راضی شدی؟حالا بگو ! با صدای بلند به خنده افتاد. _بله بله راضی شدم.محل کارم شده همین شهر خودمون با ذوق به سمتش چرخیدم _بگو مرگ روژان راست میگی اخمی به پیشانی نشاند _مرگ دشمنات عزیزم.بخدا راست میگم. ادامه دارد...