☀️هوالحبیب
🦋
#رمان_روژان 🍄
📝به قلم
#زهرا_فاطمی☔️
📂
#فصل_دوم
🖇
#قسمت_صد_بیست_یکم
کلی برای امروز برنامه داشتم و حالا با این موش و گربه بازی های زهرا و روهام نمیدانستم باید چهکار کنم.
_کیانم به نظرت چطوری روهام رو ببریم
کافی شاب که متوجه نشه؟
_بسپرش به من نگران نباش.تا منو داری غم نداشته باش خانوم.
روژان جان میشه یک لحظه بشینی اینجا کارت دارم.
_بله میام ولی یه شرط داره
_جانم؟
_موهامو ببافت که امروز کلافه ام کرده بودند زیر چادر
سخاوتمندانه به رویم لبخند زد.
_به روی چشم شما امر کن عزیزم.
با خوشحالی برس را از روی میزم برداشتم و پشت به او نشستم.
برس را به دستش دادم.
با آرامش مشغول شانه زدن به موهایم شد.
_روژانم.من حالم خیلی بهتر شده و صحبت کردم قرار شد از هفته آینده برم،سرکار.
دلهره به جانم افتاد
_ای وای نکنه دوباره میخوای بری سیستان؟اره کیان؟
_نه عزیزم ،اگه یه مشتلق بدی، بهت میگم
به سمتش برگشتم و بوسه ای روی گونه اش کاشتم و با لبخند نگاهش کردم
_اینم مشتلقت. راضی شدی؟حالا بگو !
با صدای بلند به خنده افتاد.
_بله بله راضی شدم.محل کارم شده همین شهر خودمون
با ذوق به سمتش چرخیدم
_بگو مرگ روژان راست میگی
اخمی به پیشانی نشاند
_مرگ دشمنات عزیزم.بخدا راست میگم.
ادامه دارد...