🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
☀️هوالحبیب
🦋
#رمان_روژان 🍄
📝به قلم
#زهرا_فاطمی☔️
📂
#فصل_دوم
🖇
#قسمت_صد_چهل_هشتم
تماس که قطع شد ،دلتنگی امانم را برید.
به اتاقم پناه بردم،اشک ریختم .
دوری از کیان بی طاقتم کرده بود و کاری از دستم بر نمی آمد.
بارها تصاوسر دونفره مان را چک کردم و در آخر با دیدن عکس دونفره مان که کیان لباس نظامی به تن داشت، اشک هایم جاری شد.
دو زانو روی زمین نشستم و زار زدم.
چگونه چندین هفته را بدون او سپری کنم؟
چگونه دوری اش را تاب بیاورم؟
زیر لب آیه ای را که کیان یادم داده بود، را تکرار کردم
_الَّذِینَ آمَنُوا وَ تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِکْرِ اللَّهِ أَلا بِذِکْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
سوره الرعد:آیه 28
کسانی هستند که ایمان آورده و دلهایشان به یاد خدا آرام میگیرد. بدانید که تنها با یاد خدا دلها آرام میگیرد
این آیه به طور معجزه آسایی دلم را آرام می کرد.
تصمیم گرفتم برای آرامش پیدا کردن به خدا پناه ببرم.
وضو گرفتم و نماز خواندم.
قطرات باران روی شیشه های ماشین می غلتطید و به زمین می افتاد.
از پشت شیشه ماشین چشمم افتاد به گنبد طلایی رنگ،مات شدم.
صدای کیان را از کنار گوشم شنیدم
_ مسحورکننده است، نه؟
_اوهوم
اشکهایم جاری شد.
_حاضری بریم داخل حرم؟
چشم دوختم به چشمان مهربانش،همان لباس نظامی را به تن داشت.
دستش را به سمتم دراز کرد.انگشتر عقیقی که قبل ازدواج
برایش خریده بودم را به دست داشت.
چشمم به آیت الکرسی که روی انگشتر هک شده بود افتاد.
_هیچ وقت از خودم دورش نکردم،همین آیت الکرسی منو از خیلی از بلاها دور کرده،نگرانم نباش خانوم
لبخندی به رویش زدم
_دیگه نگرانت نیستم،عزیزم
_پس دستت رو بزار تو دستم تا باهم بریم تو حرم
دستم را به دستان حمایتگرش سپردم و باهم به راه افتادیم.
باران هنوز هم می بارید و ما به عشق زیارت قدم می زدیم.
چشمم به گنبد بودو دلم در هوای حرم!
قدم به بین الحرمین که گذاشتیم.کیان بیت شعری را زمزمه کرد
_آسمان شهر ومهتاب حسین را دیده ام
ذرهای از گـوهـر نـاب حسین را دیده ام
هر کسی خواهد بداند از چه رو دیوانه ام
دیشبی را تا سحر خواب حسین را دیده ام
وقتی دیگر صدایش نیامد ،به سمتش برگشتم تا بگویم بقیه راهم بخوان ولی با جای خالی اش رو به رو شدم.
باران شدت گرفت و من ترسیده دور خودم می چرخیدم و فریاد می زدم
_کی......ان کی......ان
دو زانو روی زمین افتادم و چشمم افتاد به مشک روبه روی حرم !
صدایی در سرم رژه میرفت
کلنا عباسک کلنا عباسک
همه هستی ام به فدای بانوی مشق.حلالم کن
با وحشت از خواب پریدم.
عرق سردی بر پیشانی ام نشست و لرز به جانم افتاد.
ادامه دارد...
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁