🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 ☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 همه متاثر از اتفاقی برای محمد و همسرش افتاده بود سکوت کردیم و دیگر حرفی نزدیم نجلاء کوچک زیادی بانمک و تو دل برو بود.هرکسی او را میدید قطعا عاشقش میشد. نجلا با کیان خو گرفته بود و فقط در آغوش او آرام بود. کیان یکی از دوستانش را به خانه محمدفرستاد تا چنددست لباس و شیشه شیر و شیرخشک و پوشک نجلا را با خود بیاورد. شب شده بود رهام با اجازه کیان با زهرا به حرم رفتند .میدانستم که فقط بخاطر اینکه من و کیان تنها باشیم چنین کاری کرده اند. آنها که رفتند من و کیان داخل اتاق ماندیم.دوستانش داخل سالن بودند و با ما کاری نداشتند. کیان کنار دیوار نشست .با دست، پایش را نشانم داد _بیا سرت رو بزار رو پام و بگو من نبودم چه کارها کردی؟ از خداخواسته به سمتش رفتم. از اوایل ازدواجمان همیشه وقتی میخواستیم حرف بزنیم من کش موهایم را باز کردم و سرم را روی پایش می گذاشتم یا او سرش را روی پای من میگذاشت این بار هم به یاد قدیم موهایم را باز کردم و سرم را روی پایش گذاشتم. کیان در حالی که موهایم را نوازش می کرد گفت _چند وقت پیش یه آهنگی شنیدم که از متنش خوش اومد و دلم میخواست واسه تو بخونم ولی هیچ وقت فرصتش پیش نمیومد. لبخندی زدم _واقعا!پس لازم شد الان بخونی واسم _چشم همانطور که موهایم را نوازش میکرد،شروع کرد به خواندن. _موهاتو وانکن بانوی مو بلند ماه عاشقت میشه آهسته تر بخند همینقدرش رو بلدم بانوی مو بلند! خندیدم _همینم عالی بود آقای ریش بلند زد زیر خنده _یه وقت کم نیاری؟ به نشانه نه برایش ابرو بالا انداختم که زد زیر خنده. حالا که کیانم سالم بود دلم میخواست زودتر به خانه برگردیم _کیان _جان دل کیان. _میشه فردا برگردیم؟ همانطور که موهایم را نوازش میکرد،شروع به حرف زدن کرد _من هنوز ماموریتم تموم نشده .فردا شما برگردید منم ماموریتم رو انجام بدم برمیگردم. با تصور جدا شدن از او اشکهایم جاری شد. کیان سرم را به سمت خودش چرخاند _گریه نکن عزیزدلم.ببخشید اصلا تو بمون باهم بر میگردیم ولی زهرا و روهام باید برگردند. من جایی واسه تو پیدا میکنم و لی واسه اونها امکانش سخته. _منو از خودت جدا نکن ،هرکاردیگه میخوای انجام بده.راسنی از حمیدآقا خبری نشد ،اتفاقی براش نیفتاده باشه.من خیلی بهشون زحمت دادم. کیان که سعی میکرد نگرانی را از خود دور کند،لبخندی زد _حمید همه رو حریفه نگرانش نباش کم کم پیداش میشه.حمید مثل بادمجون بمه،آفت نداره! هردو خندیدم و هرکدام در دل برای سلامتی او دعا کردیم. صدای گریه نجلا که بلند شد به سمتش رفتم و بغلش کردم . _جانم جانم گریه نکن عزیزم صدای گریه اش قطع نشد که هیچ بیشتر هم شد.درمانده به کیان نگاه کردم _وای چرا ساکت نمیشه ؟ کیان با لبخند پیشم آمد و نجلا را از بغلم گرفت. _عزیزم شما روسریتو سرت کن نجلا رو بگیر من برم ببینم وسایلش رسیده یا نه سریع موهایم را بالای سرم جمع کردم و روسری پوشیدم و چادرم را روی سرم انداختم. نجلا را از کیان گرفتم. کیان از اتاق خارج شد. نجلا همچنان گریه می کرد.دلم به حالش میسوخت فردا قراربود والدینش روی دست مردم عراق تشییع شود و به خانه ابدیشان بروند و نجلا کوچک را در این جهان رها کرده اند. کیان با ساکی که وسایل نجلا درآن بود وارد اتاق شد. نجلا را به او دادم. شما نگهش دار تا من براش شیر درست کنم. مشغول آماده کردن شیشه شیر بودم _نجلایی ببین چه مامان خوشگلی خدا نصیبت کرده .چقدر بهش مامان بودن میاد با تعجب به کیان چشم دوختم _من مامانشم؟! کیان بوسه ای روی گونه نجلا کاشت _اگر موافق باشی میخوام سرپرستیش رو قبول کنم .راستش خانواده محمد و همسرش، همگی سنی هستند.فقط محمد و همسرش بودند که چندسالی میشد،شیعه شده بودند.وقتی بالای سرش رسیدم گفت بچه رو از خانواده اش دور کنم تا عاشق اهل بیت بار بیاد و یک شیعه واقعی بشه.اگر موافق باشی خودم سرپرستیش رو قبول میکنم وگرنه به حمید میسپارم تا با خودش ببره. به نجلا چشم دوختم بچه ای سبزه با چشم و ابروی مشکی و موهای فر مشکی ،زیادی شیرین و خوردنی بود. _من حرفی ندارم اگه تو موافق باشی منم موافقم.همچین بدم نیست یکهو مامان بشم ولی خب جواب مامانم کی میده نمیدونم کیان با شوق خندید به سمتم آمد و مرا محکم به آغوش کشید _من فدات بشم انقدر مهربونی خانومم. جواب مامانت با من. فکر کنم تا الان بخواد سر به تنم نباشه درسته؟ خندیدم _اوهوم او هم خندید .نجلا را بغل کردم و شیشه شیر را بهش دادم. شروع کرد به خوردن و کم کم خوابش برد. &ادامه دارد... 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁