🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#پارٺ_صد_سی_هشت
#از_روزی_که_رفتی
صدرا کلید خودرو اش را برداشت.
محبوبه خانم با مادر رها برای پیاده
روی رفته و مهدی را هم با خود برده
بودند.
رها مادرانه خرج میکرد برای آیه اش!
کرد و این دِل آزرد... آیه فریادهایش را به
زور کنترل میکرد.
َ
عزیز دلش، دلش هوای مردش را کرده
بود! زیر لب مهدی اش را صدا میکرد...
َارمیا دلش به درد آمده بود از مهدی
مهدی کردن های آیه... کجایی مرد
کجایی که آیه ی زندگیت مظلومترین
آیه ی خدا شده است.
ارمیا دلش فریاد میخواست. "سید مهدی!
امشب چگونه بر آیه ات میگذرد؟ کجایی
سید؟ به داد همسرت برس!"
آیه را که بردند، ارمیا بود و صدرا. انتظار
سختی بود. چقدر سخت است که مدیون
باشی تمام زندگیت را به کسی کهزندگی
اش را در طوفانهای سخت، رها کرد تا تو
آرام باشی!"
چه کسی جز تو میتواند پدری کند برای
دلبندت؟ چطور دخترک یتیم شدهات را
بزرگ کند که آب در دلش تکان نخورد؟
شبهایی که تب میکند دلش را به چه
کسی خوش کند؟ چه کسی لبخند بپاشد
به صورت خستهی همسرت که قلبش آرام
بتپد؟
سید مهدی! چه کسی برای آیه ودخترکت،
تو میشود؟!"
صدرا میان افکارش وارد شد:
_به حاج علی زنگ زدم، گفت الان راه
میفتن.
ارمیا: خوبه! غریبی براشون اوضاع رو
سختتر میکنه!
صدار:من نگران بعد از به دنیا اومدن
بچه ام!
ارمیا: منم همینطور، لحظهای که بچه رو
بهش بدن و همسرش نباشه بیشتر عذاب
میکشه!
صدرا: خدا خودش رحم کنه؛ از خودت
بگو، کجا بودی؟
ارمیا: برای ماموریت رفته بودیم سوریه!
صدرا: سوریه؟! برای چی؟
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎
@yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻