همسر پادشاهی بهلول را دید که با کودکان بازی می‌کرد و با انگشت بر زمین خط می‌کشید. پرسید:چه می‌کنی؟ گفت:خانه می‌سازم. پرسید:این خانه را می‌فروشی؟ گفت:می‌فروشم. پرسید:قیمت آن چقدر است؟ بهلول مبلغی را گفت! همسر پادشاه فرمان داد که آن مبلغ را به او بدهند، بهلول پول را گرفت و میان فقیران قسمت کرد. هنگام شب پادشاه در خواب دید که وارد بهشت شده، به خانه‌ای رسید، خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند :این خانه برای همسر توست. روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید: همسرش قصه بهلول را تعریف کرد! پادشاه نزد بهلول رفت و او را دید که با کودکان بازی می‌کند و خانه می‌سازد. گفت: این خانه را می‌فروشی؟ بهلول گفت:می‌فروشم. پادشاه پرسید:بهایش چه مقدار است؟ بهلول مبلغی را گفت که در جهان نبود! پادشاه گفت:به همسرم به قیمت ناچیزی فروخته‌ای! بهلول خندید و گفت: همسرت نادیده خرید و تو دیده می‌خری، میان این دو، فرق بسیار است. ارزش کارهای خوب به این است که برای رضای خدا باشد نه برای معامله با خدا.