شعبانعلی:
💚💚💚
💚
💚
#ساجده
#پارت_50
بابا همین سوال رو هم از علیرضا پرسید که گفت مشکلی نداره....دست هام یخ زده بودند..این حجم از استرس برای منی که دخترِ بیخیالی بودم غیرعادی بود...با اشاره ی مامان کنار علیرضا،رویِ مبل نشستم.
دایی+ساجده جان مهریه ات چی باشه دخترم!؟
مهریه!!نمی دونم چی شد ولی آنی همون فکری که تو سرم بود رو به زبون آوردم
_ قرآن
+احسنت بهت دخترم
همه با تحسین بهم نگاه می کردن...عاطفه جلو اومد و با لبخند قرآنی رو به دستم داد.
+بیا عزیزدلم
قرآن رو باز کردم و روبه روی هردومون گرفتم...بهترین حالت آرامش رو داشت.
بعد از خوندن صیغه..صدایِ صلوات و دعایِ خیر از جمع بلند شد.
دایی رو به علیرضا گفت:
+علی بابا توی این یک ماه سعی کن بیشتر شیراز باشی...البته که قدم ساجده خانوم به روی چشم ما هست اما برای تحصیلش میگم....تا خدا چی بخواد
زن دایی آنیه جلو اومد و پیشونیم رو بوسید.
+ساجده جان ببخشید که یک دفعه ای شد
بعد هم جعبه انگشتری که دست اش بود رو باز کرد...انگشتر نقره ای رنگ، که نگین های ریز روش کار شده بود رو درآورد.
_دستتون درد نکنه زحمت کشیدید.
+این چه حرفیه دختر گلم💚
جمع دوباره مثل اول شب شده بود و هرکسی به نحوی مشغول بود.نگاهی زیر چشمی به علیرضا کردم که خیلی عادی نشسته بود..انگار متوجه نگاه من شد و سرش رو بالا آورد و نگاهی به چشمام کرد.
برای چند لحظه مکث کرد و دوباره سرش رو پایین انداخت.
عاطفه اومد جلو و دستم رو گرفت
+بیا بسه دیگه...بزار یکم برات خواهر شوهر گری دربیارم...بعدا هم می تونی پیش شوهر جونت بشینی...بیا پیش خودم یکم
چند بار این جمله توی ذهنم تکرار کردم علیرضا همسره منه؟!
رویِ مبل دو نفره کنار هم نشستیم...عاطفه گونم رو بوسید
+الهی فدات بشم من ، چقدر خوشحالم الان
_خدا نکنه
+ان شاءالله که به نتیجه میرسید و میشی زن داداش دائمی ما
یکم شیطون شد و گفت:
+اونوقت چه کارا که نکنم ساجده خانم
از لحنش خندم گرفت...یکم حال هوام عوض شد... موقع شام بود و سفره رو به کمک بقیه انداختیم.
آخرین نفر من و گلرخ بودیم که از آشپزخونه بیرون اومدیم...نگاهی انداختم که دیدم کنار سجاد خالیه...اومدم برم بشینم که گلرخ سریع رفت و نشست.
ابرویی بالا انداخت که از این کارِش لبخندی زدم و پررویی زیر لب نثارش کردم.
نگاهم رو دور چرخوندم که دیدم تنها جایِ خالی بین علیرضا و عاطفه هست.به هر زحمتی بود کنار علیرضا نشستم و خودم رو به سمت عاطفه مایل کردم. علیرضا دیس برنج رو جلو آورد و برام ریخت.
+هر چقدر بسه ات بود بگو
دوتا کفگیر برام ریخت که گفتم:
_کافیه
+این که چیزی نیست
یک کفگیرِ دیگه هم ریخت و دیس رو وسط سفره گذاشت....خیلی معذب بودم به زور چند تا قاشق خوردم....انگار فقط برای من سخت بود وگرنه بقیه مثل همیشه غذاشون رو می خوردن
،،،،،
روی مبل نشسته بودم و به انگشتر توی دستم نگاه میکردم.
یک دفعه چی شد!!
ساعت نزدیک به دوازده شب بود و دایی اینا عزمِ رفتن کرده بودند....همه بلند شده بودیم و همراهیشون می کردیم.
دایی بعد از خدا حافطی رو به من گفت:
+دخترم ، ان شاءالله هر چی خیره پیش بیاد ، مشکلی بود...حرفی بود مدیونی به من نگی ، تو برایِ من هیچ فرقی با عاطفه سادات و حنین سادات نداری.
+ممنون دایی..چشم
سجاد و علیرضا و امیر، سه تایی ویلچر دایی رو از پله ها پایین بردن....تا دَم در بدرقه اشون کردیم که دیدم دایی سوار ماشینِ امیر شد...نگاهی به علیرضا انداختم که با سجاد صحبت می کرد.
این چرا نمیره!!؟ نکنه شب اینجا می مونه!؟؟
حدسم درست بود...بعد از رفتن سجاد و گلرخ همه به داخل خونه برگشتیم...
علیرضا هم همونطور که کت اش رو سرِ دست گرفته بود رویِ مبل نشست.
+آقا صادق اگر اجازه می دید با ساجده خانم بریم بیرون و یک دوری بزنیم....زود بر می گردیم.
بابا با لبخند ، دست به رویِ شونه ی علیرضا گذاشت:
+این چه حرفیه پسر ، برید...یاعلی
علیرضا تا جلویِ در رفت....نگاهی به لباس هام انداختم...با این لباس ها نمی شد.
_چند لحظه من لباس هامو عوض کنم
سریع به اتاقم رفتم و لباس هام رو با یک دست مانتو و شلوار مشکی، با روسری آبی نفتی عوض کردم و برگشتم پایین.
کنارش رویِ صندلی شاگرد جا گرفتم..زیر چشمی نگاهی بهم انداخت.
+بسم الله الرحمن الرحیم
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد...هروقت سوار ماشین اش شدم قبل از روشن کردن ماشین بسم الله رو می گفت.
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
💚
💚:
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
💚💚💚