شعبانعلی: 💚💚💚 💚 💚 ظرف میوه های خورد شده رو باز کردم رو به علیرضا گفتم _میوه! +خطرناکه خندون یدونه سیب برداشتم و جلویِ دهانش گرفتم +اع اع ساجده خنده ای کردم _خب تنها راه بود +از دست تو _میگم علیرضا اربعین چندمه؟ +بیست و دوم این ماه _واقعا .....میشه ماهم اسم نویسی کنیم بریم.؟؟؟ از گوشه ی چشم نگاهی بهم انداخت و دوباره نگاه اش رو به جاده داد. +پیاده روی؟؟ _اره ، خیلی خوبه +عالیه...فقط برای شما یکم سخته هاا _من پیاده روی اربعین رو خیلی دوست دارم حس میکنم یک حرکت جهادیه .....میشه بریم؟ دستی به محاسن اش کشید +والله چی بگم ، حالا درباره اش صحبت میکنیم قصد کرده بودم که حتما علیرضا رو راضی کنم و اربعین امسال به امید خدا حرم ارباب باشیم ،،،،،،،، دل تو دلم نبود که مامان بابارو ببینم... علیرضا که پارک کرد..کمر بندم رو باز کردم و پیاده شدم. چادرم رو مرتب کردم و علیرضا جعبه های سوهان رو از عقب برداشت. زنگ در رو زدم...انگار که کسی تو حیاط بود. صدا از حیاط اومد +کیه!؟؟ مامان با چادر اش اومد جلویِ در....لبخندم جمع نشدنی بود....مثل بچه های دوساله ذوق کرده بودم. وارد حیاط شدیم...به خاطر پاییز سرسبزی قبل رو نداشت و کلی برگ های نارنجی و زرد تک درخت حیاطمون کنار باغچه جمع شده بود. مامان چادرش رو درآورد و با خوشحالی گفت: +بریم تو اینجا سردِ _حیاط رو آب و جارو می کردی؟ +آره دوباره هوا سرد شد و برگ های این درخت خشک....هرروز جمع می کنم کنار باغچه. کارِ پاییز هرسال ام تو خونه بازی کردن با همین برگ ها بود....وسط حیاط روشون راه می رفتم و به خش خش صداشون گوش می دادم. چادر مشکی ام رو از سرم درآوردم و به داخل رفتیم. مامان رفت جلویِ بخاری و دست هاش رو روش گرفت. از پشت محکم بغل اش کردم و می بوسیدمش. +ساجده خفه شدم‌... _اع مامان...برای رفع دلتنگیه دست های من رو گرفت و من رو کنار کشید..رویِ سرم رو بوسید +بزرگ شدیااا. نگاه قد ات از منم زده بالاتر خنده ای کردم و به آشپزخونه رفتم...تویِ این هوای سرد یک چایی داغ با عطر خونه پدر می چسبه. "علیرضا" بعد زیارت اومدم توی صحن شاهچراغ، چشم چرخوندم تا ساجده رو ببینم. روی فرش کنار ستون تکیه داده بود کتاب دعا دستش بود. نزدیک اش رفتم و کنارش نشستم. سرش رو بلند کرد و لبخندی زد. +زیارت کردی اقا؟ _بله زیارت قبول باشه خانوم +می خوام ببرمت ی جای خوب!! ابرو بالا انداختم _نکنه همون بستنی فروشی معروف...تعارف نزده برمون داشتی رفتیم اونجا.. اخم ساختگی کرد +نخیرم ، میخوام هنرم رو نشونت بدم. _اوه اوه....چه هنری مشتاق شدیم. از جاش بلند شد و چادرش رو تکوند...باهم سلام آخر رو دادیم و از حرم خارج شدیم. از جلویِ مغازه های نقره فروشی و انواع مغازه های سوغات شیراز رد می شدیم....جلویِ یک مغازه ی انگشتر فروشی ایستاد. نزدیک اش رفتم. +چیزی می خوای خانومم،؟؟ کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨