شعبانعلی: 💚💚💚 💚 💚 ماه سوم بارداری ام بود... تو این چند وقت علیرضا رو حسابی اذیت کرده بودم.....به همه چی ویار داشتم....علیرضا....بویِ غذا.. فقط میوه می خوردم. علیرضا هم بدون هیچ غز زدنی باهام کنار میومد....تازه بعضی وقت ها از کارام به خنده میوفتاد. روی تخت دراز کشیده بودم و کتاب می خوندم‌. صدایِ علیرضا اومد +ساجده بیا برات قلوه کباب کردم... تا به درگاه اتاق رسید دستم رو جلویِ دهنم گرفتم. _علی نیا نزدیک...نمی خوام لبخندی زد +چشم خانومم ، شما بیا یکم غذا بخور _نه نه نمیتونم تو اتاق نشستم و علیرضا ناچار تو درگاه نشست....دلم براش سوخت. +ببین ساجده وزن کم کردی؟؟ نه به خودت می رسی نه به بچه. _نمیتونم +لا اله الاالله گوشی خونه زنگ خورد و از جاش بلند شد....صدایِ حرف زدنش از پذیرایی میومد. +سلام خوبی مادر!؟؟ .... +شکر خدا ،الحمدلله .... +ساجده.....توی اتاق .... +دستت دردنکنه ، خدا نگه دار تلفن رو که قطع کرد بعد چند دقیقه دوباره جلو درگاه در ظاهر شد.... دستش یک سینی با دوسیخ قلوه نمک شده با نون بود. +ببین ساجده من جلو نمیام....فقط جون علی بیا اینارو بخور اخمام تو هم رفت...با حالت بغض گفتم _چرا جونتو قسم میخوری آخه نمیتونم لبخندی زد +دوتا دونه بخور به خاطر من ناجار سینی رو جلویِ خودم کشیدم....با پره ی لباسم جلویِ بینی ام رو گرفتم و دوتا دونه برداشتم. علیرضا دست اش رو از رویِ سرش تا پایین صورت اش کشید که موهاش رو پریشون کرد. دلم برای موهای قشنگ اش رفت....اما دست خودم نبود....نمی تونستم. +مامان هم زنگ زد...شب بریم اونجا می تونی؟؟ دستم رو با دستمال تمیز کردم. +ساجده! _هوم ، اها اره بریم لبخندی زد +بخور عزیزم من میرم توی پذیرایی بدون نون چند تا دونه خوردم و با بی حالی می جویدم. ،،،،،، سعی کرده بودم خودم رو خوب جلوه بدم تا حال ام مشخص نباشه.... هنوز به کسی نگفته بودیم. جلو رفتم و با لبخند با زن دایی دایی روبوسی کردم. زندایی+به به....ستاره های سهیل....وکم پیدایید لبخندی زدم _شرمنده +دشمنت شرمنده دختر نگاهی ریز بین به صورتم کرد گفت +چرا انقدر لاغر شدی رنگ به رو نداری کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨