💚💚💚
💚
💚
#ساجده
#پارت_144
زنگ در زده شد.
روبه دایی که سید مهدی رو بغل کرده بود گفتم
_حتما علیرضاس دایی
لبخندی زد و گفت
+پس برو در باز کن
سریع چادرم رو از رو چوب لباسی برداشتم و سمت در دوییدم. حضورش رو حس می کردم...
در رو باز کردم و قامت رعناش رو جلو چشم هام دیدم.. اشک شوق گوشه چشمم جمع شد.
لبخند از رویِ لب هام نمی رفت.
دوست داشتم مثل بچه ها سفت در آغوش بگیرمش.
+سلام ساجده خانوم
نگاهی با قدبالاش با اون لباس نظامی کردم ساک اش هم دستش بود.
با بغض و خوشحالی گفتم
_سلام عزیز دلم خوش اومدی بیا تو
لبخندی زد و وارد شد... دستش رو جلو گرفت و از خدا خواسته دستش رو سفت فشردم.... سریع در آغوش گرفتم اش .
_دلم برات تنگ شده بود
پوتین هاش رو در آورد و وارد خونه دایی شدیم.... دایی رو ویلچر نشسته بود و مهدی هم رویِ پاش...زینب سادات هم قَفا خوابیده بود و با عروسک کوچیک توی دست اش بازی می کرد.
وقتی نگاه زینب به در افتاد و علیرضا رو دید چهار دست و پا دویید سمت اش..
+سلااام دخترِ بابا...ماشاءالله ساجده خانم فیلم میفرستادی که راه افتاده...ماشاءالله دخترم.
زینب رو از رویِ زمین برداشت و سمت دایی رفت.
+سلام پدر
دایی+سلام علی جان خسته نباشی مرد
دست دایی رو گرفت و بوسید
+ممنون...سلامت باشین
مهدی رو از دایی گرفت و حالا توی یک دست اش زینب سادات بود و یک دست اش سید مهدی.
مهدی هم مثل زینب دلتنگ باباش بود و با ذوق به علیرضا نگاه می کرد.
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
💚
💚
💚💚💚
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨