💚💚💚 💚 💚 زنگ در زده شد. روبه دایی که سید مهدی رو بغل کرده بود گفتم _حتما علیرضاس دایی لبخندی زد و گفت +پس برو در باز کن سریع چادرم رو از رو چوب لباسی برداشتم و سمت در دوییدم. حضورش رو حس می کردم... در رو باز کردم و قامت رعناش رو جلو چشم هام دیدم.. اشک شوق گوشه چشمم جمع شد. لبخند از رویِ لب هام نمی رفت. دوست داشتم مثل بچه ها سفت در آغوش بگیرمش. +سلام ساجده خانوم نگاهی با قدبالاش با اون لباس نظامی کردم ساک اش هم دستش بود. با بغض و خوشحالی گفتم _سلام عزیز دلم خوش اومدی بیا تو لبخندی زد و وارد شد... دستش رو جلو گرفت و از خدا خواسته دستش رو سفت فشردم.... سریع در آغوش گرفتم اش . _دلم برات تنگ شده بود پوتین هاش رو در آورد و وارد خونه دایی شدیم.... دایی رو ویلچر نشسته بود و مهدی هم رویِ پاش...زینب سادات هم قَفا خوابیده بود و با عروسک کوچیک توی دست اش بازی می کرد. وقتی نگاه زینب به در افتاد و علیرضا رو دید چهار دست و پا دویید سمت اش.. +سلااام دخترِ بابا...ماشاءالله ساجده خانم فیلم میفرستادی که راه افتاده...ماشاءالله دخترم. زینب رو از رویِ زمین برداشت و سمت دایی رفت. +سلام پدر دایی+سلام علی جان خسته نباشی مرد دست دایی رو گرفت و بوسید +ممنون...سلامت باشین مهدی رو از دایی گرفت و حالا توی یک دست اش زینب سادات بود و یک دست اش سید مهدی. مهدی هم مثل زینب دلتنگ باباش بود و با ذوق به علیرضا نگاه می کرد. 💚 💚 💚💚💚 کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨