#سرگذشت_زینت_به_قلم_زهرا_ح
قسمت ۵١
کاور پست شبیه آقا ابراهیم انتخاب شده برای عزیزانی که توی دایرکت خواسته بودن عکس مشابه بذارم تا تصوری از چهره ی آقا ابراهیم داشته باشن🙏🏻
لایک و کامنت یادت نره دوستم 🥰
سهیل گفت:من روز اول خواستم بگم ولی بابام مخالفت کرد..
من مخالف ازدواج با شما نیستم ولی اگه ما ازدواج کنیم شاید هیچ وقت نتونیم بچه ای داشته باشیم....حتی شاید نتونیم توی همه ی عمرمون رابطه ی زناشویی داشته باشیم....
ساکت بودم ولی از شدت عصبانیت داغ کرده بودم.... اصلا نمیدونستم باید چی بگم...فقط خدارو شکر کردم قبل از گفتن به خانوداه ام این موضوع رو متوجه شده بودم... چون آخر همون هفته میخواستم برم روستا و قضیه ی ازدواجم رو به خانواده ام بگم... همونجا از ماشین پیاده شدم... خم شدم و طوری که سهیل رو ببینم گفتم :ممنون از شما که حقیقت رو بهم گفتین... قطعا نمیتونم با همچین شرایطی کنار بیام و اگه بعد از عقد هم متوجه میشدم جدا میشدم.... ولی ممنونم از شما که با صداقتتون جلوی این اتفاقات بد رو گرفتید.... همونجا از سهیل خداحافظی کردم و رفتم سمت پیاده رو و شروع کردم به راه رفتن... تنها جایی که دلم نمیخواست برم کارخونه بود... اصلا دوست نداشتم چشمم به مدیر بیفته... از همونجا پیاده قدم زدم به سمت خونه... سهیل هم ماشینش رو روشن کرد و رفت.... حال خیلی بدی داشتم... احساس شکست میکردم... احساس میکردم با احساساتم بازی شده... و همرو از چشم مدیر میدیدم.. اون روز یه مسیر طولانی رو قدم زدم تا رسیدم به خونه.... وقتی رسیدم
بدون اینکه لباس بیرونم رو دربیارم یه بالش برداشتم و دراز کشیدم... بیشتر عصبانی بودم تا اینکه بخوام ناراحت باشم... ولی بازم خدارو شکر که کار از این جلوتر نرفته بود... از سهیل ممنون بودم که حقیقت رو بهم گفته بود... اینقدر از این فکرا کردم تا همونجا خوابم برد... وقتی بیدار شدم شب بود... از جام بلند شدم و آبی به صورتم زدم.... حرفهای سهیل هنوز داشت تو ذهنم مرور میشد... یه لحظه فراموش نمیکردم چه اتفاقی افتاده... لباسامو عوض کردم و یه لباس راحت پوشیدم... دوتا تخممرغ نیمرو کردم و نشستم شام خوردم.... دلم خیلی گرفته بود... باخودم گفتم منکه تصمیم داشتم فردا برم روستا... برای گفتن خبر ازدواجم... حالا هم که اتفاقی نیفتاده میرم بدون اینکه حرفی بزنم... حداقل حال و هوایی عوض میکنم.. فرداش صبح زود سوار ماشین خطی شدم و رفتم سمت روستا..توی راه به همه ی روزهایی فکر میکردم که با ابراهیم، هر روز این مسیر رو میرفتیم و برمیگشتیم.. انگار زندگی هر چی ساده تر بود قشنگتر بود
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨