رمان بی تو در همه شهر غریبم پارت سی و هشتم🌸🌸🌸 نظرت هر چی باشه ما بهش احترام میذاریم پس بلاخره دست به کار شد ! حل اختلافشونم به خاطر همین بود؟ ما رو باش گفتیم مشکلشون رفع شد! عجب فیلمیه این پسر ... صبح خواب مونده بودم، یک ساعت تاخیر داشتم و مجبور شدم از آژانس استفاده کنم، به محض اینکه رسیدم خانم صدر سرشو تکون داد و با چشمهاش به اتاق آرش اشاره کرد و گفت : خیلی توپش پره شونه هامو بالا انداختم و تو دلم گفتم : خب من چیکار کنم؟ و به اتاق خودم رفتم. هنوز رو صندلیم ننشسته بودم که در اتاق باز شد ... یا خود خدا ! چه برزخیه ، فقط واسه یه ساعت تاخیر؟ ... اما به روی خودم نیاوردم و سلام دادم ، با چشمهای ریز شده خیره نگاهم میکرد و گوشه لبشو میجوید ، کم کم داشتم میترسیدم ، پرسیدم : اتفاقی افتاده؟ در اتاق رو بست و دستاشو گذاشت تو جیبش و گردنشو کج کرد و بدون تغییر حالت چشمها گفت : که فکراتو بکنی ها ؟ متوجه منظورش نشدم، هاج و واج گفتم : چه فکری؟ پوزخند زد و گفت : واسه من فیلم بازی نکن، من خودم این کاره ام در اون که شکی نبود ! ... طلبکار گفتم : من با کار و کاسبی شما کاری ندارم، الانم متوجه منظورتون نمیشم جلو اومد و دستاشو گذاشت رو میز و به طرفم دولا شد و گفت : واسه چی به بابام گفتی باید فکر کنم ؟ اتاق خودش همیشه تاریک بود، هیچوقت هم اینقدر نزدیک نبودیم ولی حالا با وجود نور پنجره اتاقم که پشت میزم قرار داشت ، حالا چهره ی آرش رو واضح نشون میداد ... چشمهای درشت که عسلی روشن بود با مژه های تقریبا بلند و بینی کشیده و کمی پهن ... ابروهای پر ولی بدون حالت که چهره شو بامزه کرده بود ... با صدای ضرب دستش روی میز که باعث شد از جا بپرم کنکاش صورتش ناقص موند... که گفت : با تو ام ! این ادا اصولا چیه؟ تقریبا تو صندلی مچاله شده بودم که حالا با این حرفش عصبانی شدم و گفتم : انتظار نداشتی که تا بابات بگه نظرت راجع به پسرم چیه؟ ( با انگشت اشاره دستام از گوشه لبم تا گوشم خط فرضی کشیدم) نیشم تا بناگوشم باز بشه بگم آره آره خودشه، همینه، اصلا کشته مرده شم خنده ش گرفت ، اینو از لرزش لبهاش و فشاری که بهشون وارد میکرد تا از هم باز نشه فهمیدم ... به خودم جرات دادم و گفتم : یا میخواستی بهش بگم؟ صاف ایستاد و گفت : چیو؟ - بگم ،آقای سپاسی ما حرفامونو با هم زدیم، قراره یه مدت سر شما رو گرم کنیم تا هر کدوم به اهدافمون برسیم انگشتشو روی بینیش گذاشت و با حرص گفت : هیس، آروم تر ، میخوای کل شرکت بفهمه؟ - من همچین قصدی ندارم به طرف در اتاق رفت و بعد گفت : اینم من حلش میکنم، آماده باش ،آخر هفته میایم خواستگاری پوفی کشیدم و سرمو کج کردم ... تکلیف نداره ، یهو طوفان میشه یهو هم فروکش میکنه ... باید بابا رو در جریان قرار میدادم . کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨