🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋
#رمان_روژان 🍄
📝نویسنده:
#زهرا_فاطمی☔️
🖇
#قسمت_بیست_یکم
زیبا با تحسین نگاهم میکرد ولی مهسا در حالی که اخم کرده بود گفت:
_خیلی دوست دارم ببینم چی باعث این همه تغییر شده .خودتو بقچه پیچ کردی برای چی و شاید بهتره بگم برای کی؟
در برابر حرفهایش سکوت کردم و بعد از حساب کردن لباس ها از فروشگاه خارج شدیم .
به زیبا چشمکی زدم و رو به مهسا گفتم:
_قهرنکن خوشگله.آرش ببینه پشیمون میشه ها
خندید و گفت:
_قهرنیستم واسه خودت میگم.اخه عزیز من این چه تیپیه واسه خودت درست کردی!!!
نگاهی دوباره به تیپم کردم و گفتم:
_مهسا ببین چقدر خوشگله .اونقدر که حیفم اومد مانتو قبلیم رو بپوشم و همین رو پوشیدم.
اره خب با این کتونی های طوسی این تیپ نمیاد.اگه بیای بریم یه کفش سفید ساده هم بگیرم عالیه
_هرکاری دوست داری کن فقط بگو تو اون سر وامونده ات چی میگذره
_ببین من تا حالا با مانتوهای کوتاه پوشیدن میخواستم خاص باشم ولی الان دلم میخواد با حجاب خاص باشم.نپرس چرا ,چون خودمم نمیتونم بفهمم چرا
_روژان عاشق شدی ؟نکنه واسه جلب توجه اون اینکاررو میکنی
_عشق چی ؟خیالت راحت عاشق نشدم.بیاین بریم کفش بخرم
به خودم که نمیتوانستم دروغ بگویم وقتی که این پوشش را انتخاب کردم فقط دلم میخواست توجه کیان شمس را به خودم ببینم.عاشقش نبودم ولی حس خوبی نسبت بهش داشتم .میدانستم که من جایی در زندگی او نخواهم داشت ولی نمیتوانستم منکر احساسم شوم.
بعد از اینکه چنددست مانتو شلوار و کیف و کفش دیگه هم خریدم به سمت ماشین رفتیم که زیبا گفت:
_بچه من دیگه دارم میمیرم از خستگی بیاین بریم اون کافی شاپ یه چیزی بخوریم
_بریم مهمون من .امروز خیلی خسته اتون کردم
بعد از گذاشتن خرید ها داخل ماشین به سمت کافی شاپ آن طرف خیابان رفتیم.
طبق معموا هرسه بستنی شکلاتی سفارش دادیم.
در حالی که ذهنم درگیر کیان شمس بود زیبابه شانه ام زد وگفت:
_زیاد فکرنکن یا خودش میاد یا نامه اش
_دیوونه.
مهسا که در حال چک کردن گوشیش بود گفت :
_بچه ها روزبه امشب تو خونه اش جشن گرفته.میاید بریم؟فقط بچه های کلاس هستند
زیبا:
_اره .خیلی وقت مهمونی نرفتم .من میام .روژان توهم میای دیگه؟
با یادآوری قولم به کیان گفتم:
_نه .نمیام .خوش بگذره بهتونمهسا پوزخندی زد و گفت:
_نمیخوای بگی چت شده که انقدر تغییر کردی ؟
_چیزیم نشده .فقط دیگه دلم نمیخواد بیام به این مهمونی ها.میشه دیگه انقدر به من گیر ندید؟
_نه نمیشه.معلوم نیست خانوم عاشق کی شده که از این رو به اون رو شده .دوروز دیگه حتما از اینکه با ما دوست هستی هم خجالت میکشی.
مهسا بدون اینکه بگذارد من جوابی بدهم کیفش را برداشت و رفت .زیبا هم به دنبالش رفت تا صدایش بزند.
من اما نشستم و فکرکردم .
فکرکردم به خدا و امام زمان عج و کیان شمس.وقتی به خودم آمدم که زیبا تماس گرفت و بعد از کلی عذرخواهی گفت مجبور شده با مهسا برود.
بعد از پرداخت پول بستنی ها به سمت خانه به راه افتادم
ادامه دارد...
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨