🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 لحظاتی بعد خاله به سمتمان آمد و بعد احوال پرسی با خانم جون مرا به آغوش کشید _چطوری عزیزم؟میدونی چندوقته به دیدنم نیومدی؟نزدیک دوماهه . کیان که رفت ما روی ماه شما رو زیارت کردیم الان هم که کمتر از دوهفته دیگه کیانم میاد واسه باردوم میبینمت.بیشتر به ما سربزن عزیزم.دلتنگت میشیم با یادآوری کیان بغض به گلویم نشست .تمام سعیم را کردم تا صدایم لرزشی نداشته باشد لبخندی بر لب آوردم که خودم بهتر از هرکسی میدانستم که تلخند است نه لبخند _ممنونم خاله جون .شرمنده اتونم بخدا.در گیر دانشگاه بودم.باور کنید من بیشتر دلتنگتون میشدم .حالتون رو همیشه از زهرا جون می پرسیدم _لطف میکردی عزیزم.بشین دخترم کنار خانم جان نشستم .زهرا سبد گل را به خاله نشان داد _مامان جون این گلای زیبا رو روژان جون زحمت کشیدند واستون خریدند _خیلی قشنگن چرا زحمت کشیدی عزیزم لبخندی زدم _قابل شما رو نداره خاله جون. خانم جون رو به خاله کرد _شرمنده زودتر خدمت نرسیدیم .ما امروز متوجه شدیم کسالت داشتید.الان حالتون چطوره؟ _دشمنتون شرمنده خانجون .شما یه مادرید درک میکنید چقدر سخته وقتی میدونی پاره تنت جاش امن نیست و هرلحظه ممکنه زبونم لال براش اتفاقی بیفته . وقتی شنیدم محاصره شدن قلبم طاقت نیاورد.کارم کشید به بیمارستان ولی وقتی زهرا گفت کیانم زنگ زده قلبم به تپش افتاد الان خداروشکر خوبم روز شماری میکنم این دوهفته تموم بشه کیانم صحیح و سالم برگرده به خونش.خانجون شما پیش خدا ارج و قرب دارید دعا کنید کیانم به سلامت برگرده خانم جون که با شنیدن حرفهای خاله چشمانش پر از اشک شده بود با گوشه چادرش اشکش را پاک کرد _ان شاءالله به سلامت میاد عزیزم.به خدا بسپارش من که دیگه تحمل ان فضا را نداشتم به زهرا اشاره کردم به حیاط برویم. زهرا بعد از پذیرایی کردن از خانم جون رو به مادرش کرد _مامان جان من و روژان میریم تو حیاط کاری داشتی صدام کن _باشه عزیزم برید . همراه با زهرا به حیاط رفتیم. روی صندلی های گوشه حیاط نشستیم. _روژان فردا حتما باید بریم سپاه .مامان امیدواره تا دوهفته دیگه کیان برگرده میترسم اگه بعد دوهفته خبری از کیان نشه ،بفهمه من دروغ گفتم و داداشم جونش تو خطر بوده دستش را فشردم و اهسته لب زدم _نگران نباش آقا کیان برمیگرده مگه نمیگفتی کیان سرش بره قولش نمیره .پس نگران نباش اون به من قول داده که سالم برگرده . از فردا خودمون دوتا میفتیم دنبال پیدا کردن خبری ازش .مگه شهر هرته که یه خانواده رو بزارن تو نگرانی و بگن خبر ندارند .فردا مجبورشون میکنیم خبری بهمون بدهند. _ان شاءالله ساعت ها من و زهرا توی حیاط نشستیم و زهرا از خاطراتش با کیان گفت . اصلا در تصورم نمیگنجید که کیان،استاد سربه زیر دانشگاه انقدر درخانه شیطنت کند و دلبری کند برای خواهر و مادرش . هرچه بیشتر میشناختمش بیشتر دلم میخواست خدا دل او را با دل من گره ای ناگسستنی بزند با غروب آفتاب با خانم جون به خانه برگشتیم . همه ی شب ذهنم پر شده بود از کیان فردای آن روز بعد از نماز صبح دیگر خواب به چشمانم نیامد. دلهره و نگرانی در دلم بیداد میکرد . از نگرانی نمیتوانستم لب به چیزی بزنم و همین عاملی شده بود تا بارها بخاطر حالت تهوع به سرویس بهداشتی پناه ببرم و نگرانی هایم را عق بزنم . ساعت هشت بود که سر و کله زهرا پیدا شد. آماده شدم و همراه با او راهی سپاه شدیم تا شاید بتوانیم خبری از کیان پیدا کنیم. آدرس را از زهرا گرفتم و به راه افتادیم.ماشین را کنار خیابان پارک کردیم و به سمت در ورودی ساختمان سپاه رفتیم. &ادامه دارد... کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨