#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت سیزدهم
راستی آدم ها به همه چیز عادت می کنند.
حتی مکان. سی و شش روز رفت و آمد به مسجد کوفه باعث شد تا در آن شب سرد حس وطن در من زنده گردد.
درِ مسجد را بوسیدم و داخل رفتم.
کنار ستون سوم نشستم.
مسجد در سکوت مطلق بود. واقعا" شب سردي بود. تا صبح می لرزیدم. ولی صبح هم با همه تأخیرش آمد ،و من با طلوع آفتاب کنج چپ مسجد دراز کشیدم و به خوابی عمیق فرو رفتم.
با صداي اذان ظهر از خواب دست کشیدم و با جمعیت نماز خواندم.
بعد از نماز، مردم یکی یکی از مسجد خارج شدند تا اینکه مسجد دوباره در سکوت آرامش دهنده اي فرو رفت. از شب قبلش دیگر چیزي نخورده بودم، احساس ضعف می کردم.
از مسجد بیرون رفتم و به طرف فرات قدم برداشتم ،بعد از چند دقیقه به فرات رسیدم.
ماهیگیرها با تور و قلاب ماهی می گرفتند. آنهایی که توي قایق بودند و صید زیادي می کردند آواز خوشی سر می دادند.
مردم حاشیه فرات در حال خرید ماهی از صیادان بودند و سر قیمت با هم چانه می زدند.
به امید گرم شدن فقط توي آفتاب راه می رفتم. تازه معناي حرف قارون را می فهمیدم.
وقتی می گفت آفتاب زمستان خرکش است ،آفتاب زمستان، بودن یا نبودنش فرقی ندارد. قراون میگفت؛ الاغی سردش بود، رفت توي آفتاب زمستان خوابید، از سرما یخ زد و مرد، آفتاب قصد گرم کردن نداشت.
دست هایم را توي هم انداختم و نگاهی به ماهی فروش ها کردم.
یک مرد دو زنبیل ماهی خریده بود و با خود می برد، حتما" مهمان هایش زیاد بودند.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد........
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨