⭕ عیار مقاومت (روایت دوم) تموم زندگیم مال حسینه... خانوادگی رسم خوبی داریم؛ هر سال هرکجا باشم اربعین خودمان را کربلا می‌رسانیم. سر این رسم چه طلاها که نفروختم. افتخارم به همین است. می‌گویم که اگر قدیم دست و پا می‌دادند و کربلا می‌رفتند خب من هم به این شکل چیزی بدهم تا از اربابم، عالمی از عشق بگیرم. امسال هم رفتیم. توفیقم شد که به زیارت قتلگاه بروم. داخل ضریح چیزی دیدم که خیلی مرا سوزاند. پر بود از انگشتر. نگاهی به دستان خالی ام کردم. رسم دیگری هم، من دارم. از همان نوجوانی‌ام. اینکه ظهر عاشورا انگشتر، گردنبند و گوشواره‌هایم را در می‌آورم و تا بعد از اربعین کنار می‌گذارم. گذشت تا همین چند روز پیش... شنیدم در فلان مراسم زنانه برای کمک به لبنان طلا جمع میکنند. خودم را رساندم. تا شروع روضه صبر کردم. روضه که شروع شد از جا بلند شدم و به پای میز جمع آوری کمک ها رفتم. النگو ها، سینه ریز ها، انگشتر ها چه برقی می‌زدند. انگار از روز اولشان هم نو تر شده بودند. خیره شدم به صف انگشتر ها که در زنجیر طلایی منتظر انگشتر جدید بودند. دیگر وقتش بود. باید دل میکندم. یادگاری مادرم بود. هدیه روز زایمانم. ولی مهم نبود. نه اینکه جهادی کرده باشم، نه... از سر عشق فقط... روضه خوان به اوج روضه اش رسیده بود: برادر جان سلیمان زمانی چرا انگشت و انگشتر نداری چرا بر تن برادر سر نداری بمیرم من مگر مادر نداری خودم دیدم حسین را سربریدند خودم دیدم که در خونش کشیدند خودم دیدم گلوی اصغرم را خودم در برکشیدم اکبرم را تموم زندگی مال حسینه دلم همواره دنبال حسینه @yazde_ghahraman