۶) مادر نگاه پررنج و نگرانش را به او دوخت و دوباره گفت: -زود باش مادر جون اماده شو.الان عروس رو میارن...بیا پایین ببین چه خبره.جوونا دارن خودشونو خفه می کنن . فقط تو تک و تنها نشستی این بالا و غصه می خوری... همه سراغت رو می گیرن. کیمیا بغضش را به زحمت فرو داد و بریده بریده گفت: -می دونم ...می دونم ...الان میام. بعد دوباره جلوی اینه نشست و در ان مادرش را دید که با عصبانیت با پدر نجوا می کرد.پدر سرش را پایین انداخته بود و حرفی نمی زد.وقتی حرف های مادر تمام شدهر دو اهسته از اتاق خارج شدند. کیمیا باز به تصویر خود در اینه نگاه کرد و پوزخندی زود گفت:گل بود به سبزه نیز اراسته شد .فقط این گریه لعنتی رو این صورت مات و رنگ پریده کم داشت تا همه فکر کنن روحم رو احضار کردن. بعد با بی میلی کیف لوازم ارایشش را روی میز خالی نمود و سعی کرد با وسایل ارایش رنگ و جلای تازه ای  به چهره  بدهد.وقتی کارش تمام شد دوباره نگاهی خریدارانه به صورتش کرد و لبخندی از سر رضایت زد و در حال برخاستن زمزمه کرد:خدا بیمارزه پدر اونی که رنگ و روغن رو اختراع کرد. و بعد از اتاق خارج شد .روی اولین پله که ایستاد ارزو کرد که این جشن کذایی هر چه زود تر خاتمه یابد.بعد به ناچار پله ها را طی کرد و به سمت حیاط بزرگ خانه ی مادر بزرگ به راه افتاد.حق با مادر بود .بچه ها حسابی سر و صدا راه انداخته بودند و این به نظر کیمیا خیلی بی معنی و مسخره می امد.وقتی به جمع نزدیک شد اولین کسی که به استقبالش امد مادر بود و بعد از او عمه و زن عمو ها و دیگر اعضای فامیل که با نگاه های موشکافانه حلاجی اش می کردند. گردش در یزد https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee رمان خمار بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈 @addmmin12 👉👉