نگران بودم که خانواده میفهمند چه اتفاقی برایم افتاده است، درست در شش ماهه اول سال ۵۹ و ابتدای اسارت با سه خواهر دیگر قرار گذاشتیم وقتی دریچه سلول را برایمان باز میکردند تا غذا دهند هر روز یکی غذا را میگرفت، آن روز نوبت من بود، خواب دیدم کسی در میزند تا غذا را بدهد، بلند شدم تا کاسه را از دست سرباز بگیرم بلافاصله که دریچه را باز کردم چهره مادرم را دیدم، گفتم مادر تو اینجا چه میکنی و او همگفت: تو اینجا چه میکنی، مادرم گفت: آمدم به شما نان برسانم، دیدم به جای نان عراقی ۴۰ نان گرم تند و تند به من داد، مدام میگفتم این کم است، مادر گفت: همین کافی است، آنقدر این خواب هیجانزدهام کرد که وقتی از خواب بیدار شدم با صدای ضربه سرباز به در بدنم خیس عرق شده بود. خانم ناهیدی بدنم را تکان میداد و میگفت: چه اتفاقی افتاده، کمی حالم بهتر شد خواب را تعریف کردم. بعد تعبیرش این بود که ۴۰ ماه در اسارت ماندیم و بعد از ۴۰ ماه آزاد شدیم.
ملکه هاتفی طلبه پایه اول مدرسه علمیه فاطمه الزهرا سلام الله اردکان