فارس نیوز به نقل از کتاب مالک زمان: بعد از چند سال دنبال کار گشتن بهترین کاری که گیرم آمد، رانندگی برای فرودگاه بود. من در کرمان زندگی می‌کردم و برای همین، کار پیدا کردن برایم سخت بود. یکی از روزهایی که در حال تمیز کردن ماشین بودم آقایی به شانه‌ام زد، برگشتم و نگاهش کردم. با مهربانی گفت: سلام مرا به منزلم می‌رسانی؟ گفتم در خدمت شما هستم. خواستم چمدان را در صندوق عقب بگذارم، اما مانع شد و گفت خودم این کار را انجام می‌دهم. سوار ماشین شدیم و از فرودگاه بیرون آمدیم. هنوز چند خیابان را پشت سر نگذاشته بودم که به ترافیک سنگین خوردم. کلاج، دنده، گاز، مثلثی است که در ترافیک دست و پای تو را آزار می‌دهد. از ترافیک عصبانی و خشمگین بودم که متوجه شدم چیزی در ماشین من برای مردم جلب توجه می‌کند! نگاهم را به عقب انداختم و از داخل آینه نگاه کردم. با خود گفتم چقدر قیافه این مرد شبیه سردار سلیمانی است؟ شاید پسرعمو یا پسردایی یا برادرش باشد. اینقدر چپ چپ نگاهش کردم و با خود کلنجار رفتم تا خودش گفت: چهره‌ام برایت آشناست؟ گفتم: بله با سردار سلیمانی نسبتی دارید؟ خنده‌ای ملیح زد و گفت: من خودِ سلیمانی‌ام. از حرفش خنده‌ام گرفت: گفتم حاج آقا دستمون ننداز، سردار با ماشین‌های گرون و ضدگلوله تردد می‌کنه، محافظ داره و... چطور سر از ماشین من در بیاره!؟ باز لبخند ملیحی زد و گفت: به خدا من سلیمانی هستم. این بار سکوت کردم و با دقت در آینه، چهره‌اش را برانداز کردم. چهره‌اش مو نمی‌زد، خودش بود. با خود گفتم:‌ ای وای! چرا همان اول او را به جا نیاوردم، چرا این حرف‌ها را به او گفتم. چند دقیقه مات مبهوت بودم که از من پرسید: جوان زندگی‌ات چطور است، با گرانی چه می‌کنی؟ نگاهی به او انداختم و گفتم: اگر شما که در ماشین من هستی، سردار سلیمانی باشی من هیچ مشکلی در زندگی ندارم.