🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل دوازدهم ..( قسمت ۸)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
دوستش برایمان یک سنگر ساختند چند روز که پیش ما بود همه اش توی سنگر بود و آن را تکمیل می کرد. برایش یک استکان چای می بردم و جلوی در سنگر می نشستم او کار می کرد و من نگاهش می کردم. یک بار گفت: قدم خوش به حال آن سالی که تابستان با هم خانه خودمان را ساختیم.چی می شد باز همان وقت بود و ما تا آخر دنیا با دل خوشی زندگی می کردیم. گفتم: مثل اینکه یادت رفته آن سال هم بعد از تابستان از پیشم رفتی. گفت یادم هست ولی تابستان که پیش هم بودیم خیلی خوش گذشت فکر کنم فقط آن موقع بود که این همه با هم بودیم. چایش را سر کشید و گفت: جنگ که تمام بشود یک ماشین می خرم و دور دنیا می گردانمت با هم می رویم از این شهر به آن شهر. به خنده گفتم با این همه بچه گفت: نه. فقط من و تو. دو تایی. گفتم: پس بچه ها را چه کار کنیم. گفت: تا آن وقت بچه ها بزرگ شده اند. می گذاریمشان خانه یا می گذاریمشان پیش شینا. سرم را پایین انداختن و گفتم: طفلی شینا. از این فکرها نکن. حالا حالاها من و تو دو نفری جایی نمی توانیم برویم مثل اینکه یکی دیگر در راه است. استکان چای را گذاشت توی سینی و گفت: چی می گویی؟!بعد نگاهی به شکمم انداخت و گفت: کی؟!گفتم: سه ماهه ام گفت: مطمئنی؟ گفتم: با خانم آقا ستار رفتیم دکتر. او هم حامله است دکتر گفت هر دویتان یک روز زایمان می کنید.می دانستم این بار خودش هم خیلی خوشحال نیست اما می گفت: خوشحالم . خدا بزرگ است. اما می گفت: خوشحالم خدا بزرگ است توی کار خدا دخالت نکن حتما صلاح و مصلحتش بوده. بالاخره سنگرآمده شدیک پناهگاه کوچک یک در یک و نیم متری با خوشحالی می گفت: به جان خودم.بمب هم رویش بخورد طوری اش نمی شود. دو سه روز بعد رفت اماوقتی روحیه و حال مرا دید قول داد زود برگردد. این بار خوش قول بود بیست روز بعد برگشت. بیشترازقبل محبت می کرد هر جا می رفت مهدی را با خودش می برد می گفت: می دانم مهدی بچه پر جنب و جوشی است و تو را اذیت می کند. یک روز طبق معمول مهدی را بغل کرد و باخودش برد اما هنوز نرفته صدای گریه مهدی را از تو کوچه شنیدم. با هول دویدم توی کوچه. مهدی بغل صمد بود. داشت گریه می کرد پرسیدم : چی شده؟! گفت: ببین پسرت چقدر بلا شده در داشبورد را باز کرده و می خواهد کنسرو بخورد.گفتم: خوب بده بهش بچه است. مهدی را داد بغلم و گفت: من که حریفش نمی شوم تو ساکتش کن. گفتم: کنسرو را بده بهش ساکت می شود گفت: چی می گویی؟ آن کنسرو را منطقه به من داده بودند بخورم و بجنگم حالا که به مرخصی آمده ام. خوردنش اشکال دارد.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#یـــــازیــــــــنــــــــبــــــــ...🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3