#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊
#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل اول ...( قسمت سوم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
وقتی روی پا بلند می شدم با خودم فکر می کردم که بهتر است خودم به جای آقا جان بروم توت تکانی سر چرخاندم ببینیم کسی دیده چطور از پشت در بسته خودم را رسانده ام توی حیاط یا نه می خواستم به هر که دیده بگویم که خیلی هم سخت نبوده و اگر بخواهد می توانم یادش بدهم ولی دریغ از یک جفت چشم خاک لباس هایم را تکاندم و دویدم داخل خانه عزیز جلویم سبز شد وقتی پرسید چرا نفس نفس می زنی به گفتن یک هیچی بسنده کردم تا نشنوم که بگوید اخر الزمان شده مگه شده به حق کارای نکرده و نبینم دیگر تکرار شود لب پایینش را خیلی ریز به دندان می گیرد چون وقتی هم چشمم دنبال جوجه کلاغ های بالای درخت توت بود. آقا جان که می دانست هیچ کاری ازم بعید نیست سعی کرده بود بترساندم فکر می کرد وقتی انگشت اشاره اش را نشانم داده و تهدید کرده اگر به جوجه ها دست بزنم پدر و مادرشان چشم هایم را در می آوردند باور کرده ام اما تقصیر من نبود. آن روز توی خانه تک و تنها بودم حوصله ام سر رفته بود حوصله قالی بافی هم نداشتم کمی طناب بازی کردم گرمم شد عرق کرده بودم و موهایم چسبیده بود به گردن و صورتم رفتم دم حوض یک کلاغ نشسته بود آن طرف حوض و داشت با حوصله اب می خورد تنهایی و گرما یادم رفت دستم را بردم توی حوض و کمی آب پاشیدم روی کلاغ سرش را بالا آورد و نگاهم کرد بعد بی توجه به من پر زد و رفت بدون اینکه از من ترسیده باشد بلند شدم و رفتم پای درخت توت سرم را گرفتم بالا تا بلندترین شاخه اش را ببینم. خیلی بلند بود. هی سرم را بردم عقب. خیره شدم به آفتاب که نورش چشمم را زد ناخود آگاه بستمشان وقتی چشم هایم را باز کردم اول کمی سیاهی رفت بعد خیلی زود دوباره توانستم واضح اطرافم را ببینم دست کشیدم روی تنه درخت زبر بود حواسم پرت مورچه هایی شد که رویش راه می رفتند انگشتم را گذاشتم جلوی راهشان مسیرشان را عوض کردند هر کاری می کردم از یک طرف دیگر راه پیدا می کردند دست از سرشان برداشتم کلاغی هم روی درخت نبود البته خبر داشتم که جوجه کلاغ ها توی لانه شان تنها هستند دستم را گرفتم به تنه درخت و خودم را به زحمت کشیدم نزدیک میخ اول قدم کوتاه بود و تا بخواهم خود را برسانم به میخ بعدی کشیده شدم به درخت و پوست دستم زخم شد. دو دستی درخت را بغل کرده بودم تا نیفتم دستم می سوخت ولی اهمیت نمی دادم می خواستم هر طور شده به آن لانه گردی که روی شانه جا خوش کرده بود برسم که رسیدم اولین جوجه را برداشتم و انداختم داخل یقه لباسم. داشتم بهش می گفتم می برمت پایین و با هم بازی می کنیم که جفتمان از تنهایی در می آییم که دو تا قار قار کرد و هیچ نفهمیدم که یک دسته کلاغ سیاه زشت یکهو از کجا پیدایشان شد مستقیم داشتند می آمدند سمت من حسابی ترسیدم جوجه را انداختم داخل لانه اش و هول هول پایین آم از میخ یکی مانده به اخر پریدم پایین و سکندری خوردم و افتادم پای درخت دست زخمی ام کم بود پایم هم گرفت به یک شاخه کوچک و خراش برداشت.
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#یـــازیــنـــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@yazinb6
#روبیکا🌷🕊
https://rubika.ir/Yazinb_69
---~~ 🌴
#لبیک_یازینب...🌴~~---