🔺 تهران-فرودگاه امام خمینی وقتی به فرودگاه امام رسیدند، دو نفر که از برخوردشان مشخص بود که از قبل با هیثم آشنا هستند به استقبالش آمدند. پس از دیده بوسی و احوالپرسی، هیثم کنار رفت و خانمی را که با خود از پاریس آورده بود به آنها معرفی کرد: -اول معرفی کنم؛ خواهر زیتون! همکار و مسئول قراردادها. آن دو نفر که انتظار یک نفر دیگر نداشتند، با تعجب به هم نگاه کردند ولی به خاطر حضور میهمان در آن لحظه چیزی نگفتند. فقط تعارف کردند و همه سوار ماشین شدند و به طرف تهران حرکت کردند. 🔺 جاده تهران قم آن دو نفر در راه هیچ حرفی نزدند. زیتون آروم در گوش هیثم گفت: اولش خیلی گرم برخورد کردند اما چرا الان کاملا ساکت شدند؟ هیثم چشم و ابرو آمد که ینی آرام تر حرف بزن. بعد خیلی یواش به زیتون گفت: من حضور تو را هماهنگ نکرده بودم و اینا حق دارند که اینطوری جا بخورن! ولی مشکلی نیست. درست میشه. همان لحظه گوشی همراه هیثم زنگ خورد و وقتی از جیبش درآورد، دید مسعود است. زیر لب، به گونه ای که زیتون هم شنید گفت: بفرما. هنوز نرسیدیم کار خودشون کردند! گوشی را برداشت و با لبخند و صدای رسا گفت: سلام سردار جان! مسعود با حالت تعجب و اندکی عصبانیت به او گفت: علیک السلام. معلومه داری چیکار میکنی؟ -کار خاصی نمیکنم. حالا بعدا توضیح میدم. -پس اون لحظه اخری که میخواستی یه چیزی بگی و مِن مِن میکردی، این بود که نگفتی؟ -حقیقتشو بخوای بله. همین بود. معذرت میخوام. -هیثم معلومه داری چیکار میکنی؟ تو اهل عدم هماهنگی نبودی! تو همیشه هماهنگ عمل میکردی. حتی وقتی میخواستی آب بخوری... لا اله الا الله. -من معذرت میخوام. شما که نسبت به این بنده خدا تحقیقات کردین و ... -این حرفو به من نزن! هنوز نمیدونی که هر کسی میزان دسترسیش مشخصه؟ هنوز نمیدونی که اون از ما نیست؟ -حق با شماست. برگردم الان؟ دیگه ادامه ندم؟ -اونا تو رو خواه نا خواه برمیگردونن. ولی ... بذار ببینم چیکار میتونم بکنم؟ من میدونم و تو... -ببخشید. قصد بدی نداشتم. الان هم تابعم. هر چی شما امر بفرمایید. همان لحظه گوشی راننده زنگ خورد و پس از مکالمه چند ثانیه ای که داشتند، راننده ماشین را در کنار اتوبان، چند متر قبل از خروجی آزادگان متوقف کرد. هر چهار نفرشان در ماشین ساکت نشسته بودند و هیچ کس حرفی نمیزد. اینقدر فضا سنگین بود که حتی صدای نفس های همدیگر را هم نمیشنیدند. تا اینکه ... گوشی راننده زنگ خورد. هیثم برای یک لحظه دید که روی صفحه گوشی راننده نوشته«حامد». فهمید که از بالا با راننده تماس گرفتند و پس از مکالمه چند ثانیه ای کوتاه، ماشین را روشن کرد و به راهش ادامه داد. هیثم که به خاطر فشار عصبی اون لحظات عرق کرده بود، نفس راحتی کشید و رو به زیتون(که در حال سکته کردن بود) کرد و با لبخندی آرام گفت: «به تهران خوش آمدی!» ادامه دارد... ʝơıŋ➘ ➣❥ @chadorihaAsheghtaran