دیـــــوانه ایی در شهر عُقَلا
<~♡~> تاریکم چون غاری نم گرفته ، و شبی بی ماه..🌑 سردرگمم درکلافکی پیچ خرده از افکار، و تمامی حرف های
~<♡<~ منه دیگرِ من.. دیگر مکانی را سراغ ندارم برای یافتنت.. در کدام بازار گم شده ایی؟؟ در کدام کافه بنشینم و قهوه تلخِ جهانم را سر بکشم؟! خبر داری ؟!، جای جای شهر معطر به بوی پیراهن های تو اند و من، در به در کوچه پس کوچه هایش :).. از تمام‌پیرمرد های کتاب فروش شهر ، نشانت را جستم؛ نبود کتابی که نوشته باشد پایان بازی گمشدگان را.... اما من تک تک کتابخانه ها را میگردم ؛ قول میدهم . من تمااام کتاب ها را سطر به سطر برای دوباره بودنت می‌جویم.. شاید ک روزی برسد تا تو را میان واژه های گم شده ام به بویم.... دلارام (ز_ع)