🌸دختـــران چـــادری🌸: 💟داستان یک رفاقت💟 پنج ساله بودی؛اولین بار بود که با من از نزدیک آشنا می شدی؛ سرم را سرت کردی و دستم را دستت. باشوق از اتاق خارج شدی تا واکنش مادر و پدر را ببینی.😇 مادر لبخند گرمی زد. گویا تو را در من، دوست داشتنی تر می دید. به همراه او، مقابل پدر ایستادی و منتظر توصیف او شدی؛ پدر گفت: آفرین دخترم! چقدر بزرگ شده ای؛ همان موقع بود که لپ هایت گل انداخت.☺️ حرف های پدر و لبخند مادر، کارِخودش را کرده بود. می دیدم چطور مراقب بودی تا مبادا رفتارت، آیینه ای که پدر تو را در آن زیبا می دید، بشکند.💎 آن زمان مثل حالا باهم رفیق نبودیم. گاه گاه که احتمال می دادی دیگران هم موقع دیدن ما، لبخند و آفرین هدیه ات می کنند، احوالی از من می پرسیدی.🙂 روزهای من و تو اینگونه گذشت تا به سن تکلیف رسیدی. تکلیف من هم شده بود نگهبانی از جنابعالی از خانه تا مدرسه و از مدرسه تا خانه.🕶 بعد از مدتی، حدودا دو سال بعد، یک روز در حیات نشسته بودی و من را تا کرده، کنار دیوار نشانده بودی. درست یادم نیست چه صدایی، اما هرچه بود تو را به بیرون می کشاند.👟 در را باز کردی تا دنبال صدا بگردی، اما میان دَر متوقف شدی...💢 نمی دانستی چه شده؟ انگار چیزی مانع حرکتت شده بود؛اما چه چیزی؟ ‼️ هرچقدر تو سرگردان بودی، من پاسخ سوال هایت را می دانستم... من می دانستم که تو مرا به رفاقت پذیرفته بودی و بالأخره انتظار من به پایان رسیده بود😍 رفیق نیمه راه نبودی و طاقت نداشتی بدون من جایی بروی...😉 من هم بی معرفت نیستم. قول میدهم به صاحبم بگویم که مرا عاشقانه به سری می کردی...😎 امضا: 🆔 @yek_qadam_ta_khoda🍃🌸