کف دستش را گرفت طرف محمدحسین و گفت :
«همه زندگیم همینه، گذاشتم جلوت. کسی که میخواد دوماد خونه من بشه، فرزند خونه منه و باید همه چیز این زندگی رو بدونه!»
او هم کف دستش را نشان داد و گفت:
« منم با شما روراستم!»
تا اسلامیه از خودش و پدر و مادرش تعریف کرد، حتی وضعیت مالی اش را شفاف بیان کرد. دوباره قضیه موتور تریل را که تمام دارایی اش بود گفت. خیلی هم زود با پدر و مادرم پسر خاله شد!
موقع برگشت به پیشنهاد پدرم رفتیم امامزاده جعفر علیه السلام. یادم هست بعضی از حرف ها را که می زد، پدرم برمی گشت عقب ماشین را نگاه می کرد. از او می پرسید:
«این حرف ها رو به مرجان هم گفتی؟»
گفت :
« بله!»
در جلسه خواستگاری همه را به من گفته بود.
مادرش زنگ زد تا جواب بگیرد. من که از ته دل راضی بودم. پدرم هم توپ را انداخته بود در زمین خودم. مادرم گفت:
«به نظرم بهتره چند جلسه دیگر با هم صحبت کنن!»
کور از خدا چه می خواهد، دو چشم بینا!
پایان قسمت ۷
❄️
@yoosofezahra_1180❄️