بِسمـ ِاللهِ الرَّحمن ِالرَّحیمِ
خاطره: همسر طلبه شهید
#بدونِ_تو_هرگز
#قسمت_بیست_ودوم
(علی زنده است)
بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم … شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه …
منم جزء شون بودم …از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان …
قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم … تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها … و چرک و خون می داد …
بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم …
پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش … تا چشمم بهشون افتاد… اینها اولین جملات من بود …
علی زنده است … من، علی رو دیدم … علی زنده بود …بچه هام رو بغل کردم …
فقط گریه می کردم … همه مون گریه می کردیم …
شلوغی ها و تظاهرات به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود …
اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه …
منم از فرصت استفاده کردم… با قدرت و تمام توان درس می خوندم …ترم آخرم و تموم شدن درسم …
با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد …
التهاب مبارزه اون روزها … شیرینی فرار شاه … با آزادی علی همراه شده بود …
صدای زنگ در بلند شد … در رو که باز کردم … علی بود …
علی 26 ساله من … مثل یه مرد چهل ساله شده بود … چهره شکسته … بدن پوست به استخوان چسبیده … با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید … و پایی که می لنگید …
زینب یک سال و نیمه بود که علی رو ساواک برد … و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود …
حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود … و مریم به شدت با علی غریبی می کرد … می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود …
من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم … نمی فهمیدم باید چه کار کنم … به زحمت خودم رو کنترل می کردم …دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو …
- بچه ها بیاید … یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم … ببینید … بابا اومده … بابایی برگشته خونه …
علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره …
خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم … مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید …
چرخیدم سمت مریم …
- مریم مامان … بابایی اومده …علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم … چشم ها و لب هاش می لرزید … دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم …
چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم … صورتم رو چرخوندم و بلند شدم …
ادامه دارد
📡
https://eitaa.com/yousefi_ravi باماهمراه باشید