نهر خَیِّن 🥀 جهاد تبیین
بِسمـ ِاللهِ الرَّحمن ِالرَّحیمِ خاطره: همسر طلبه شهید #بدونِ_تو_هرگز #قسمت_بیست_وپنجم (رگ یاب)
بِسمـ ِاللهِ الرَّحمن ِالرَّحیمِ خاطره: همسر طلبه شهید (حمله زینبی) بیچاره نمی دونست … بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم … با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست … از حالتش خنده ام گرفت … - بزار اول بهت شام بدم … وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم … کارم رو شروع کردم … یا رگ پیدا نمی کردم … یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد … هی سوزن رو می کردم و در می آوردم … می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم … نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم … ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم … - آخ جون … بالاخره خونت در اومد … یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده … زل زده بود به ما … با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد … خندیدم و گفتم … - مامان برو بخواب … چیزی نیست …انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود … - چیزی نیست؟ … بابام رو تیکه تیکه کردی … اون وقت میگی چیزی نیست؟ … تو جلادی یا مامان مایی؟ … و حمله کرد سمت من … علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش … محکم بغلش کرد… - چیزی نشده زینب گلم … بابایی مرده … مردها راحت دردشون نمیاد … سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت … محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد … حتی نگذاشت بهش دست بزنم … اون لحظه تازه به خودم اومدم … اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم … هر دو دست علی … سوراخ سوراخ … کبود و قلوه کن شده بود … تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود … تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت … علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش … تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم … لیلی و مجنون شده بودیم … اون لیلای من … منم مجنون اون … ادامه دارد 📡https://eitaa.com/yousefi_ravi باماهمراه باشید