________
در زمین کشاورزی نزدیک روستا مشغول کار
بودیم می خواستیم هر چه زودتر کار تمام شود
تا برگردیم به خانه که ناگهان حمزه دست از کار
کشید و به طرف شیر آب رفت با تعجب به او
گفتم: کجا می روی؟ گفت: مگر صدای اذان را
نمی شنوی؟ وقت نماز است! گفتم: بیا کار را
تمام کنیم، بعد می رویم نماز می خوانیم
با حالت عجیبی به من گفت:چطور این قدر
به نفْسِ خودت اهمیت می دهی اما به خدای
خودت نه؟ و بعد رفت تا نماز را
در اول وقت به جا آورد
راوی برادرشهید
#شهید_حمزه_اباذری
@yousof_e_moghavemat