#رمان 🌸⃟🍏.⿻
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت3
به خودم جرأت دادم و به طرفش رفتم وگفتم:
–ببخشید یه سؤالی داشتم.
سرش را بالا آورد و بلند شد. یه قدم به طرفم آمد و گفت:
–بله!
جزوهام را در آوردم و علامت ها را نشانش دادم و گفتم:
–اینارو شما کشیدید؟
نگاهی به جزوه انداخت و با تعجب گفت: –آخ ببخشید، آره فکر کنم.
من چرا روی جزوه شما علامت گذاشتم؟ اصلا حواسم نبود. معذرت میخوام. آخه من عادت دارم موقع مطالعه مدام یه دستم می گیرم و مطالب رو خط و نشانه می ذارم. صورتش کمی سرخ شدو سرش را پایین انداخت.
–اشتباهی فکر کردم جزوهی خودمه، بدین پاکش کنم براتون.
دستش را دراز کرد که جزوه را بگیرد. ولی من جزوه راعقب کشیدم و برای این که بیشتر از این خجالتش ندهم گفتم:
– نه اشکالی نداره، گفتم شاید اینا نمونه سؤالی چیزیه که علامت گذاشتید. میخواستم از خودتون بپرسم.
سرش را بلند کرد و زل زد به جزوه.
–مهم که هستند، کلا من مطالب مهم رو خط می کشم تا بیشتر بخونم.
لبخند پیروزمندانهای زدم و با اجازهای گفتم و برگشتم. از پشت سرم صدای نفسش را شنیدم که خیلی محکم بیرون داد. معلوم بود کلافه شده است.
من هم خوشحال از این که توانسته بودم حالش را کمی بگیرم به طرف صندلیام راه افتادم.
جوری برخورد می کند من که با دخترها راحت حرف می زنم، حرف زدن با او سختم می شود. ردیف یکی مانده به آخر نشسته بود. کیفم را برداشتم و رفتم صندلی آخر که درست پشت سرش بود نشستم. کمی پررویی بود. من آدم پررویی نبودم ولی دلم می خواست بیشتر رفتارش را زیر نظر داشته باشم.
نمی دانم چرا رفتارهایش برایم عجیب و جالب بود. آنقدر حجب و حیا داشت که آدم باورش نمی شد. فکر می کردم نسل این جور دخترا منقرض شده است.
وقتی از کنارش رد شدم تا ردیف پشتش بنشینم باتعجب نگاهم کرد و من دقیقا صندلی پشت سرش نشستم. سرش را زیر گوش دوستش برد که اوهم یک دختر محجبه ولی مانتویی بود چیزی گفت بعد چند ثانیه بلند شدند و جاهایشان را با هم عوض کردند.
چشمهایم رابه جزوهام دوختم یعنی من حواسم نیست.
با آمدن سارا و بقیه بچهها سرم را بلند کردم.
سعید داد زد:
–آرش چرا اونجا رفتی؟
با دست اشاره کردم همانجا بنشیند.
ولی مگر اینها ول کن هستند.
سارا و بهار آمدند و بعد از سلام و احوال پرسی پرسیدند:
– چرا آمدی اینجا؟
با صدای بلندتر جوری که راحیل هم بشنود گفتم:
–نزدیک امتحاناس آمدم اینجا حواسم بیشتر سر کلاس باشه. اونجا که شما نمیذارید.
سعید با خنده گفت:
–آخی، نه که تو خودت اصلا حرف نمی زنی.
گفتم:
– ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازهاس.
سارا نگاه مشکوکی به من انداخت و گفت:
–آهان، فکر خوبیه.
بعد رو کرد به راحیل و گفت:
–راحیل می خوام بیام پیش تو بشینم.
راحیل با تعجب نگاهش کرد و گفت:
–خدا عاقبت مارو بخیر کنه. یه صندلی بیار، بعد بیا بشین.
بهقلملیلافتحیپور🖌
با اندکی ویرایش