هوالحق «مجاهدت های شبانه» _مامان،مامان پی پی! تمام توانم رابه کار می برم تا از زیر پلک های نیمه باز شده،اعداد روی صفحه گوشی را در ذهنم درست کنار هم بگذارم. ساعت یک و نیم نصف شب است. خدیجه با مشت های کوچکش،محکم تر به بازویم ضربه می زند:مامان،پی پی! در چند ثانیه سعی می کنم تمام پروژه ی «از پوشک گرفتن»را از ذهن بگذرانم. از آن جایی که بار عذاب وجدان دو سال و چندی تولید زباله ی پوشکی(اونم به توان۲) وآسیب به محیط زیست داشت کمر شکن می شد و به توصیه ی فضلا جلوی ضرر را از هر کجا که بگیری منفعت است؛شروع پروژه کلید خورد. غیر از پوشک(یکبار مصرف) هم راه دیگری نداشتم،آخر با ماشین لباسشویی خراب،شستن حجم لباس های معمول خانواده ی شش نفره خودش فتح فتوحات بود. البته این دلیل زیبای روی ماجرا بود،پشت ماجرا یک دو دو تا چهار تاکردیم،دیدیم ای دل غافل ما هر ماه بخش بزرگی از درآمدمان،خرج این بخش نادیدنی زندگی مان می شود. پس به نفع خانواده،جامعه وعالم هستی بود که هر چه زودتر این طفلکان دو ساله را با مفهوم دستشویی آشنا می کردیم. حالا بعد از دو هفته تلاش در این زمینه،وقتی ساعت دوازده با خستگی آن روز وداع کرده بودم و داشتم در آغوش شیرین خواب حظ می بردم؛که صدای ظریف خدیجه رشته ی خوابم را پاره می کند. برای اینکه تلاش هایمان در این مدت بر باد نرود،با لبخندی او را تا سر مقصد همراهی می کنم. همین طور که با چشمان نیمه باز به صورت قبراقش خیره شده ام،زیر لب غر می زنم:مامان چرا کارت رو انجام نمیدی آخه. حالا اگه این ساعت قرار بود شاهد خرابی اسقاطیل باشم،فاز چند شبانه روز هم به راحتی از سرم می پرید،اما انتظار برای خیس شدن یا نشدن هی... چند دقیقه ای این پا،آن پا می کنم:مامان،فکر کنم نداری گلم،بریم بخوابیم. هنوز سرم را کامل روی بالشت نگذاشته ام که خدیجه دستم را می کشد:مامان،پی پی! توی دلم برایش خط و نشان می کشم که حیف این دکترها گفتند نصف شب هم بچه باید خیالش راحت باشد مادرش حامی او است و می تواند روی او حساب باز کند. لبخند از صورتم کاملا محو شده،باصورت پر چین وچشمان ریز شده،چند بار سرم را تکان می دهم.خنده اش پخش می شود توی صورتم.این بار هم رفتنمان بی نتیجه به رختخواب کشیده می شود. صدای خدیجه برای بار چندم که بلند می شود،دلم می خواهد زار بزنم که جان مادرت توی شلوارت پی پی کن،تهش بیخ ریش خودم است دیگر.بگذار صبح شود چنان در کف صابون برایت چنگ بزنم که کیف کنی،تو فقط اجازه بده بخوابم. اصلا تمام قواعد اصول از پوشک گرفتن را مغز خسته ی در رفت و آمدبین خواب عمیق و دستشویی درک نمی کند. برای رسیدن به وصال خواب،باید زودتر چاره ای فوری وفوتی دست وپا می کردم. لواشک لقمه ای را باز کرده ودر دستانش می گذارم،چشمانش مثل دو چراغ روشن می شود وشروع می کند به خوردن ومن مطمئن می شوم هر گونه تلاشی در جهت خواباندن این فسقل بچه بی فایده است. پس پا روی تمام اطلاعات حاصل از مطالعه مقالات پزشکی و روانشناسی وغیره می گذارم،گوشی محترم را روشن کرده ودر اختیار پادشاه کوچک خانه قرار می دهم،تا بلکه دمی روحم در عوالم سیر کند. هنوز چشمانم کامل گرم نشده که تکان های محکم خدیجه سردشان می کند. از لای چشمانم،صفحه گوشی قفل شده را می بینم.هرچه با سر انگشت سبابه ام لمس می کنم،باز نمی شود.میلیمتری پلک هایم را گشادتر می کنم.عکس صفحه گوشی چرا عوض شده؟ وقتی متوجه صفحه وارد کردن اعداد رمز می شوم، تازه دوزاری ام می افتدکه گوشی پدر را کش رفته‌. در این موقعیت زمانی و مکانی توان هیچ گونه مقاومت از حقوق هیچ بشری حتی همسرم را ندارم. نصف اعداد را وارد می کردم،از این دنیا می پریدم اون ور،و دوباره با تکان های مامان مامان خدیجه بر می گشتم. بلاخره رمز را باز می کنم. دیگر باید می خوابیدم،کلی برنامه برای سحر وصبحم داشتم. حس خوب مناجات سحر،نوشتن تکالیف با ذهنی باز،دعای ندبه و... با تصور تحقق تمام برنامه هایم،بی اعتنا به گزش پشه،پتو را بالاتر می کشم. این بار صدای گریه ی زینب من را به حضور می طلبد... 🖊 شهیده۷۱ انتشار مطالب با ذکر منبع بلامانع است https://eitaa.com/zahraeii71