وقت ویژه🌸 امشب وقتی از باغ برمی گشتیم،فاطمه هنوز صحبت های دخترونه اش با دختر عموش تموم نشده بود و دلش میخواست بیشتر با هم باشند. پس قرار شد شب رو خونه مامان جونش بمونه😊 به تبع یک خلوت مادر،پسری پیش اومد.😉 همین جور که سر محمد روی پام بود،درباره خوبی های ظهور با هم حرف می زدیم. یک کم من می گفتم کمی او با هیجان نهفته در صداش اظهار نظر می کرد😍 _محمد می‌دونی دوران حکومت امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)همه ی آدما با هم خوب ومهربون میشن _آره،مامان یعنی دیگه من و آبجی فاطمه با هم دعوا نمی کنیم😁 _وااای محمد می‌دونی اون موقع دیگه همه ی آدما سالم وشاد وخوشحالند دیگه هیچ آدم فقیری وجود نداره😃 _آره،آره مامان اگر یک میوه ای رو صدا بزنیم خودش به ما میده،بعد جاش همون موقع هی چند تا چندتا درمیاد🤩 (بچه ام دیگه ماست ها رو قشنگ ریخت روی قیمه ها🤪 بهشت و با دنیای بعد از ظهور قاطی پاطی کرده بود🤦‍♀😂) _محمد جانم این یکی دیگه برای بهشته😇 حرفهامون که تموم شد،غرق افکار خودم بودم که محمد صدام زد:مامان،بازم باهام حرف بزن تو صورتش لبخند زدم:درباره ی چی دوست داری باهات حرف بزنم؟ با چشمایی که از ذوق برق می زد،گفت:بازم از امام زمان برام بگو مامان🥰 ✍ شهیده۷۱ https://eitaa.com/zahraeii71